گنجشک از بلندای تپه ای می گذشت.
جماعتی را دید که دست به دعا بلند کرده اند.
گنجشک چرخی زد و رفت .
روزها گذشت، گنجشک بار دیگر به سوی تپه پر کشید.
همان جماعت را دید که هنوز دست به دعا بلند کرده و می نالند.
به آسمان نگاه کرد.
گنجشک گفت:به گمانم درهای آسمان را بسته ای؟
خدا لبخند زد و گفت:«این طور فکر می کنی؟»
گنجشک گفت:روزهاست این ها را میبینم که به درگاهت ناله می زنند، صدایشان به تو نمی رسد؟
«صدایشان را وقتی هنوز از حنجره بیرون نیامده،می شنوم.»
گنجشک گفت:پس چه؟
خدا گفت:«اگر آنقدر مرا بخوانند که دست های شان ناتوان شده و زبانهایشان بریده شود،دعای شان را اجابت نخواهم کرد.»
گنجشک مبهوت ماند، قلبش می خواست از سینه بیرون بیاید.
خدا گفت:«چگونه دعایشان را اجابت کنم حال آنکه از راهی که به آنان امر کرده ام، نمی روند.»
گنجشک گفت:کدام راه؟
خدا گفت:«راهی که حلالشان در آن است و از آن نمی روند، اشتیاق دارند به چیزی که نهی شان کرده ام از آن.»
گنجشک سر به زیر انداخت.
سکوتی ملکوت خدا را پر کرده بود.
صدایی از زمین به ملکوت نمی رسید. کلیات حدیث قدسی،ص142و106.: RASEKHOON.NET:.