تاريخ : دوشنبه 17 اسفند 1388  | 7:08 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

زمانی که سارا دختر هشت ساله ای بود،روزی گفتگوی پدر و مادر خود را در باره برادرش شنید!سارا فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند.پدر به تازه گی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد.سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت:تنها معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را در آورد،قلک را شکست ،سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد!
فقط پنج دلار!!!!
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به دارو خانه رفت.جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند. ولی سر داروساز شلوغتر از آن بود که متوجه یک بچه هشت ساله شود!!بالاخره حوصله سارا سر رفت سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.داروساز جا خورد!رو به دخترک کرد و گفت چه می خواهی؟؟؟
دخترک جواب داد:برادرم خیلی مریض است،می خواههم معجزه بخرم!
داروسازگفت:ببخشید!!!
دخترک توضیح داد:برادر کوچک من داخل سرش چیزی رفته،بابایم می گوید فقط معجزه می تواند او را نجات دهد!
من می خواهم معجزه بخرم!قیمتش چند است؟؟؟
داروسازگفت:متأسفم دخترجان ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم!
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت:شما را به خدا او خیلی مریض است و پدرم پول ندارد تا معجزه بخرد!!
این هم تمام پول من است،من کجا می توانم معجزه بخرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مردی که گوشه ای ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت ،از دخترک پرسید:چقدر پول داری؟
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد!

مرد لبخندی زد و گفت:چه جالب فکر می کنم این قدر پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت:من می خواهم برادر و والدینت را ببینم،فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد!
آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود!
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد واو از مرگ نجات یافت!
پس از جراحی پدرنزد دکتر رفت و گفت:از شما متشکرم ،نجات پسرم یک معجزه واقعی بود!می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟؟؟
دکتر لبخندی زد و گفت:فقط پنج دلار....
 
 






نظرات 0