تاريخ : پنج شنبه 30 مهر 1388  | 1:51 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

خانم جوانی با لباسهای کهنه و مندرس و   با نگاهی گرفته   وارد خواروبار فروشی محله شد   تقریباْ شلوغ بود و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار و مریض است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند .

صاحب خواربار فروشی با بی اعتنایی، اعتنایی نکرد و با حالت بدی خواست كه او از مغازه آش بیرون رود!

خانم جوان در حالی که اصرار میکرد گفت آقا شما را به خدا، به محض این که بتوانم پولتان را می آورم. مغازدار گفت نسیه نمی دهد.

مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت:

ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم  را من حساب میکنم

خواربار فروش با تمسخرگفت: لازم نیست،حساب خودم. لیست خریدت کو ؟
خانم جوان یا همان زن نیازمند گفت: اینجاست !

خواربار فروش با صدایی كنایه دار اضافه كرد: لیست را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستی ببر.

خانم جوان با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در ‏آورد، و چیزی رویش نوشت و ‏‏آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت!!

خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید.

مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند !

در این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است !

کاغذ، لیست خرید نبود، بلكه دعای خانم جوان بود که نوشته بود :

ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را بر آورده ساز !

مغازه دار با بهت جنس ها را به خانم داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد، و آن خانم جوان خداحافظی کرد و رفت.

دهنده بی منت، فقط الله است و بس !







نظرات 0