تاريخ : سه شنبه 24 فروردین 1389  | 3:05 AM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
 
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.

 او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست .
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها كلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید

. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید كه كلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.

بدترین اتفاق ممكن افتاده و همه چیز از دست رفته بود .
 
از شدت خشم و اندوه در جا خشك اش زد فریاد زد: « خدایــــــــــــا ! چطور راضی شدی با من چنین كاری بكنی؟ »

 صبح روز بعد با صدای بوق كشتی ای كه به ساحل نزدیك می شد از خواب پرید. كشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد .
مرد خسته، و حیران بودنجات دهندگان می گفتند: "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم "







نظرات 0