تاريخ : دوشنبه 4 آبان 1388  | 1:03 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
 دو دانشمند                                   

در شهر باستاني " انديشه " دو دانشمند زندگي مي كردند. اين دو سخت از هم بدشان مي آمد و هميشه عقايد و نظرات يكديگر را مسخره مي كردند . اولي كافر بود و دومي مومن.

يك روز اين دو دانشمند برحسب اتفاق در ميدان بزرگ شهر به هم برخوردند و در حضور طرفدارانشان با هم به بحث و مجادله در اينكه خدا هست يا نيست ، پرداختند و بعد از چند ساعت جدال و مباحثه از هم جدا شده و به راه خود رفتند.

شب همانروز مرد كافر به معبد رفت و در برابر محراب زانو زد و به درگاه خدا از گناهان گذشته خود استغفار كرد و مومن شد.

و از آن طرف در همان ساعت مرد مومن كتا بهاي مقدسش را برداشت و در وسط ميدان بزرگ شهر آتش زد و  كافر شد.    

 تو دو تن هستي: يكي بيدار در ظلمت و ديگري خفته در نور.

  ريشه گلي است بي اعتنا به شهرت و آوازه.

  خدا انديشيد و انديشه اولش فرشته اي بود . وخدا سخن گفت و نخستين كلمه اش انساني بود

  عقل حكم مي كند كه آدم چلاق عصايش را بر سر دشمنش خرد نكند.

  مردي كه از خطاهاي كوچك زن نمي گذرد هرگز از فضائل بزرگ او بهره مند نمي شود

اگر يك وجب از تعصب نسبت به نژاد،ميهن و خودت  فاصله بگيري ،خداگونه مي شوي.

فكر انسان قوانين سا خته دست بشر را رعايت مي كند ،اما روحش نه.

يك بار به زندگي گفتم :  دوست دارم صداي مرگ را به گوش بشنوم،زندگي كمي صدايش را بلندتر كرد و گفت:هم اينك تو صداي مرگ را مي شنوي.

ديشب فلاسفه را ديدم كه سر هاي  خويش در سبد نهاده در ميدان هاي شهر مي گشتند و با صداي بلند فرياد مي زدند:حكمت داريم حكمت!حكمت فروشي! فلاسفه بيچاره!سرهايشان را مي فروشند تا دلهايشان را سير كنند!

  لاك پشتها،راهها را بهتر از خرگوشها مي شناسند.

ديروز گمانم اين بود كه ذره اي هستم لرزان و سر گردان كه بي هيچ  نظمي در دايره هستي در نوسان است

جز به اندازه شناختي كه ازديگران داري نمي تواني درباره آنها قضاوت كني ،و تو چه شناخت حقيري داري !

و امروز به يقين در يافته ام كه من دايره اي هستم با تمام متعلقاتش با ذراتي منظم در من مي گردد

هرگز در پاسخ ،عاجزانه در نمانده ام مگر در برابر كسي كه از من پرسيد تو كيستي؟

آن هنگام كه روحم عا شق جسمم شد و ازدواج اين دو سر گرفت من بار ديگر به دنيا آمدم

براي كسي كه از پنجره هاي كهكشان مي نگرد فضاي ميان آفتاب و خا ك چندان فضاي گسترده اي نيست

مرواريد معبدي است كه با رنج و درد،گرد دانه اي شن بنا شده است.پس كدام شوق نهائي پيكر هاي ما را بنا كرد و ما در كنار دانه هاي چه چيز بنا شديم؟

چگونه به عدالت هستي ايمان نداشته باشم حال آنكه مي دانم روياي آنان كه بر بالش پر مي خوابند زيباتر از روياي آن كسان نيست كه شبا هنگام به خشتي نا هموار سر وا مي نهد؟

 بارالها مرا شير كن پيش از آنكه خرگوش را طعمه من كني.

 هفت بار روح خويش را تحقير و تمسخرگرفتم

بار اول-آن هنگام كه ديدم براي بلند شدن تظاهر به افتادگي مي كند.

بار دوم-هنگامي كه ديدم پيش لنگها،لنگ لنگان راه مي رود.

بار سوم-آن هنگام كه بين سهل و دشوار مخير شد و سهل را برگزيد.

بار چهارم-آن هنگام كه گناهي مرتكب شد و براي تسليت و تسكين خويش گفت:ديگران نيز مرتكب گناه مي شوند.

بار پنجم-آنچه را كه برايش آمده بود حمل بر ناتواني خويش كرد اما صبربر آن پيشامد را به توانائي خويش نسبت داد.

بار ششم-آن هنگام كه چهره اي زشت را تحقير كرد،حال آنكه آن چهره زشت به تحقيق نقابهاي خودش بود.

وهفتمين بار-وقتي كه زبان به ترنم مدح و ثنا گماشت و آن را فضيلتي انگاشت

گرگ مهمان نواز به بره اي مسكين گفت:آيا مايليد براي ديدوبازديد به خانه ما تشريف بياوريد؟

 و بره جواب داد :واقعا" قبول اين دعوت افتخار بزرگي بود اگر خانه شما در معده شما قرار نداشت.

 خداوندا !من دشمني ندارم ،ولي اگر امر بر اين دائر است كه ناگزير دشمني داشته باشم ،بارالها نيروي دشمنم را برابرنيروي من قرار ده تا اينكه پيروزي تنها از آن حق باشد

  چه كور است آنكه از جيبش به تو مي بخشد تا از قلبت باز ستاند

وقتي پشت به آفتاب مي كني چيزي جز سايه خودت نمي بيني .

 با مرداب از دريا گفتم ،پنداشت خيال پردازي گزافه گويم . با دريا از مرداب سخن گفتم گمان برد تهمت زني بد زبان هستم .

 سكوت حسود پر سر و صداست.

 مسافري دريا نوردم و هر بامداد در قلمرو روح خويش به كشف قاره اي جديد نائل مي شوم.

 به من مي گويند: اگر خودت را بشناسي همه انسانها را شناخته اي .ومن مي گويم:فقط روزي مي توانم خودم را بشناسم كه همه انسانها را شناخته باشم.

جز آنها كه دلي مالامال از رمز و راز دارند،كسي از رمزو راز دل ما در نمي آورد.

 خاطره شادمانيهاي ديروزما ،تلخترين غمي است كه امروز داريم.

 ايمان واحه اي سبز و خرم در صحراي دل است كه قافله هاي فكر و انديشه به آن نمي رسند.

 شايد كسي را كه با او خنديده اي فرامش كني ،اما هرگز كسي را كه با او گريسته اي از ياد نخواهي برد.

دانه اي بكار،زمين ترا شاخه گلي خواهد داد.آرزوهايت را در آسمان ترانه وار بخوان ،آسمان دلخواهت را به تو خواهد بخشيد.

افكاري را كه با حرف زنداني كرده اي بايد با عمل آزاد كني.

دو گروه قوانين بشري را مي شكنند:ديوانگان و نوابغ.و اين دو گروه نزديكترين مردم به قلب خدا هستند.

                                                                                                                         گزیده آثار : جبران خلیل جبران    

                                







نظرات 1