تاريخ : یک شنبه 17 مرداد 1389  | 12:20 AM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

تله موش

موش ازشكاف دیوار سرك كشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست  .  مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی   مشغول باز كردن بسته بود .

موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« كاش یك غذای حسابی باشد  .»

اما همین كه بسته را باز كردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد   ؛ چون صاحب مزرعه یك تله موش خریده بود .

موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات   بدهد . او به هركسی كه می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یك تله موش آورده اند، صاحب   مزرعه یك تله موش خریده است  . . . »

مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تكان داد و گفت : « آقای موش ،   برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من كاری به   تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد

میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : «آقای   موش من فقط می توانم دعایت كنم كه توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی كه تله موش   به من ربطی ندارد. مطمئن باش كه دعای من پشت و پناه تو خواهد بود

موش كه از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تكان داد و گفت : « من كه تا حالا ندیده ام یك گاوی   توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای كرد ودوباره مشغول چرید   شد .

سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فكر   بود كه اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟

در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را كه در تله افتاده بود   ، ببیند .

او در تاریكی متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا می كرده ، موش   نبود ، بلكه یك مار خطرناكی بود كه دمش در تله گیر كرده بود . همین كه زن به تله   موش نزدیك شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه   با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او   را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی كه به   خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه كه به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :« برای   تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست  .»

مرد مزرعه دار كه زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و   ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید .

اما هرچه صبر كردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به   خانه آن ها رفت و آمد می كردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار   مجبور شد ، میش را هم قربانی كند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد .

روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این كه   یك روز صبح ، در حالی كه از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی   زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاك سپاری او شركت كردند. بنابراین ، مرد   مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیك   تدارك ببیند .

حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته   ای فكر می كرد كه كاری به كار تله موش نداشتند !

نتیجه ی اخلاقی  :  اگر شنیدی مشكلی برای كسی پیش آمده است و ربطی   هم به تو ندارد ، كمی بیشتر فكر كن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد







نظرات 0