تاريخ : چهارشنبه 3 شهریور 1389  | 11:16 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

وقتی دکتر من را برد بالای سر حمید، از آنجایی که بر اثر ضربه‌ای که به سر حمید وارد شده بود ظاهر صورتش کمی تغییر کرده بود، به محض اینکه دیدمش به دکتر گفتم امکان ندارد. امکان ندارد این حمید باشد، شما این را با حمید اشتباه گرفتید. سایت گروه مجلات همشهری: صبح یک پنجشنبه تابستانی بود ‌که تلفن سازمان امداد و هلال احمر به صدا درآمد و در آن خبر از یک تصادف شدید در جاده دماوند- تهران را داد. امدادگر به همراه همکارش با آمبولانس به سمت محل حادثه اعزام می‌شدند، راه طولانی بود و زمان کم. استرس اینکه نکند دیر به محله حادثه برسند و مشکلی برای حادثه‌دیدگان رخ دهد باعث می‌شود تا پایش را بیشتر روی پدال گاز فشار دهد، فقط جاده است و صدای ممتد آژیر آمبولانس، امدادگر مدام با بیسیم با مرکز تماس می‌گیرد و شرایط حادثه‌ای که رخ داده را می‌پرسد، در حین همین کشمکش‌ها، خودرویی با تغییر مسیر ناگهانی جلوی مسیر آمبولانس را می‌گیرد. همه چیز آن‌قدر سریع اتفاق می‌افتد که امدادگر خود را گرفتار یک انتخاب لحظه‌ای می‌بیند، فرمان را می‌چرخاند و به جای اینکه به خودروی جلویی خود برخورد کند ترجیح می‌دهد مسیرش را تغییر دهد، کنترل آمبولانس از دستش خارج می‌شود و به دل گاردهای وسط جاده می‌رود، آمبولانس واژگون می‌شود و امدادگر بر اثر ضربه شدیدی که به سرش خورده، ضربه مغزی می‌شود. این آخرین روز و آخرین لحظات امدادگر، حمید رضایی بود. امدادگری که بعد از مرگش هم با اهدای اعضای بدنش رسالت کمک به هم‌نوعش را کامل کرد. همشهری مثبت در شماره نیمه اول شهریور ماه خود به روایت زندگی این امدادگر فداکار پرداخته که بخش‌هخایی از آن در ادامه می‌آید: حمید رضایی، جوان 31 ساله‌ای بود که بهترین سال‌های عمرش را صرف خدمت‌رسانی به مردم کرد، قدم به میدان‌های سخت و طاقت‌فرسا گذاشت، لحظه‌های تلخ و شیرین زیادی را تجربه کرد، در حادثه‌های بحرانی‌ای که خیلی از ما از آن گریزان هستیم حضور پیدا کرد و سرانجام کارنامه درخشان و پرافتخار زندگی‌اش را با یک فداکاری دیگر به پایان رساند؛ اهدای اعضای بدنش. اما رضایت دادن به این تصمیم و وصیت حمید، برای همسرش کار آسانی نبود.


راضیه یوسفی‌پور، قهرمانی که با این کارش نشان داد در پیشگامی در کار خیر چیزی کمتر از همسرش ندارد، او که با از دست دادن حمید علاوه بر درد فراق همسرش، بار مسؤولیت زندگی هم بر دوشش قرار گرفته، در بدترین شرایط روحی، زمانی که ساعت‌ها کنار جسم بی‌هوش همسرش سپری می‌کرد توانست تصمیم دشوار اما درستی بگیرد.
 فقط پایش شکسته


خانم یوسفی‌پور از حال و هوایش پس از فوت حمید برایمان می‌گوید؛ «خانه بودیم، ‌من داشتم با بچه‌ها بازی می‌کردم که تلفن زنگ زد، آن طرف خط همکار حمید بود، گفت حمید امروز سر راه ماموریت تصادف کرده اما جای نگرانی نیست فقط پایش شکسته است. دکترها می‌خواهند پایش را عمل کنند، بهتر است شما بیاید و در کنار حمید باشید تا به او روحیه بدهید.» تا گفت بیایید به حمید روحیه بدهید تعجب کردم، همانجا بود که حدس زدم ممکن است اتفاقی افتاده باشد، آخر حمید هیچ وقت حتی در سخت‌ترین شرایط هم امیدش را از دست نمی‌داد و بی‌روحیه نبود، همچین چیزی امکان نداشت. خلاصه حرف‌های همکار همسرم حسابی مرا به شک انداخت، بلافاصله با مادر و برادر حمید به بیمارستان رفتیم، اول برادر حمید وارد بخش شد. بعد از چند دقیقه بیرون آمد، چند بار از او پرسیدم چی شده؟ اما جوابی نداد، رنگش پریده بود، دکتر به طرف من آمد و گفت: متاسفانه همسرتون بر اثر تصادف ضربه مغزی شده. هنوز حرف‌های دکتر تمام نشده بود که من ناخودآگاه نشستم، نه توان حرف زدن داشتم، نه شنیدن، شوکه شده بودم و هیچ چیزی نمی‌فهمیدم.
  امید و ضربه مغزی


ضربه‌ای که بر اثر تصادف به سر حمید وارد شد، در همان لحظه منجر به مرگ مغزی او شده بود. پس‌از بستری شدن در بیمارستان، هرچقدر زمان می‌گذشت، ضریب هوشی حمید هم کمتر می‌شد و امید‌ها هم به نسبت کمرنگ‌تر، اما خانم یوسفی‌پور امیدش ناامید نمی‌شد، انگار که اصلا نمی‌توانست از دست دادن حمید را هضم کند و فقط انکار می‌کرد؛ «وقتی دکتر من را برد بالای سر حمید، از آنجایی که بر اثر ضربه‌ای که به سر حمید وارد شده بود ظاهر صورتش کمی تغییر کرده بود، به محض اینکه دیدمش به دکتر گفتم امکان ندارد. امکان ندارد این حمید باشد، شما این را با حمید اشتباه گرفتید. چند روز اول اصلا نتوانستم جای خالی حمید را باور کنم، هنوز هم نمی‌توانم. نه فقط برای من، برای هرکس که حمید را می‌شناخت باورش سخت بود، همه در شوک بودیم.»


تنها یک روز از بستری شدن حمید گذشته بود که دکتر به خانم یوسفی‌پور گفت: «باتوجه به شرایط فعلی حمید، امید کمی به بازگشتش به زندگی است، مایل به اهدای اعضای بدنش هستید؟» همسر حمید در آن شرایط و با توجه به اینکه تنها یک روز از ضربه مغزی شدن حمید گذشته بود، راضی به این کار نشد.


نیمه شعبان بود، خانم یوسفی‌پور در آن بیمارستان هیچ پناهگاهی امن‌تر از نمازخانه پیدا نکرد و بیشتر زمانش را در آنجا گذراند، دست به دعا برداشته بود و نماز می‌خواند، برای شفای شوهرش.
  ضریب هوشی صفر


سه روز از بستری شدن حمید گذشت اما شرایطش تغییری نکرد، دکتر‌ها خبر آوردند که ضریب هوشی حمید به صفر رسیده و این بدترین خبری بود که می‌شد به گوش خانم یوسفی‌پور برسد، دیگر خبری از برگشت نبود. صفر شدن ضریب هوشی برای کسی که ضربه مغزی شده، حکم مرگ را دارد.


خانم یوسفی‌پور حالا دیگر باید تصمیم خودش را می‌گرفت، شاید یکی از مهمترین تصمیم‌های زندگی‌اش به حساب می‌آمد؛ کشمکش‌هایی که تصمیم‌گیری را برایش سخت کرده بود. یوسفی‌پور از احساسش نسبت به این تصمیم می‌گوید؛ «شرایط خیلی سختی بود، آن‌قدر سخت و دردناک که آرزو می‌کنم هیچ‌کس در همچین فشار روانی‌ای قرار نگیرد، بین یک دوراهی کور دو دل بودم. از یک طرف اصلا دلم نمی‌خواست حمید را به پیشواز مرگ بفرستم، همین که قلبش در سینه می‌تپید برایم ارزشمند بود، از طرفی هم یاد حرف‌های حمید می‌افتادم، آخرین وصیت‌نامه‌اش؛ یادم است که حمید همیشه هر وقت که می‌خواست به سر کار برود به من می‌گفت، اگر من برنگشتم، اگر در یکی از ماموریت‌ها مشکلی برایم پیش آمد، قول بده نگرانم نشوی. اگر یک روز بلایی سر من آمد تنها خواسته‌ام این است که اعضای بدنم را اهدا کنی. اما هروقت که حمید این حرف‌ها را می‌زد جوابش را با شوخی می‌دادم، هیچ وقت این حرفش را جدی نگرفتم. اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که روزی باید به حرفش عمل کنم، آن هم آن‌قدر زود.»


در این دوراهی خانم یوسفی‌پور در آخرین لحظات توانست بهترین تصمیم را بگیرد و با رضایتش برای اهدای اعضا، پنج عضو بهترین همدمش را اهدا کرد؛ قلب کلیه، کبد، استخوان و روده.









نظرات 0