
بسيارند پارههاي روح كه من در اين كوچهها پراكندهام، و بسيارند كودكان خواهش من كه برهنه در اين تپهها ميگردند، و من نميتوانم سبكبار و بيدرد ايشان را برجا بگذارم.
اين جامهاي نيست كه من امروز از تن بيرون كنم، اين پوستيست كه بايد به دست خود بشكافم. و نيز اين انديشهاي نيست كه پشت سر بگذارم؛ اين دليست كه با گرسنگي و تشنگي نرم گشته است.
اما بيش از اين نميتوانم ماند. دريا كه همه چيز را به خود ميخواند، مرا هم ميخواند؛ بايد به كشتي بنشينيم.
زيرا اگر چه ساعتهاي شب سوزاناند، ماندن همان است و يخ بستن و بلورين شدن و در قيد قالب گرفتار آمدن همان.
كاشكي ميتوانستم هر چه را اينجاست با خود ببرم. اما چگونه؟
صدا نميتواند زبان و لبهايي را كه به او پر دادهاند با خود ببرد. بايد تنها در پي اثير برود. عقاب هم تنها و بيلانهاش به سوي خورشيد پرواز ميكند. چون به دامان تپه رسيد، باز به سوي دريا برگشت و كشتياش را ديد كه به بندگاه نزديك ميشد، و دريانواردان سرزمين خود را ديد كه بر عرشهي كشتي ايستاده بودند.
روحش خطاب به آنها فرياد كشيد: اي فرزندان مادر كهنسال من، اي سواران بر موجها، چه بسيار كه در روياهاي من كشتي راندهايد. اكنون در بيداري فرا ميآييد، كه روياي ژرفتر من است. من از براي رفتن آمادهام، و بادبان افراشتهي اشتياقم در انتظار باد است. فقط يك نفس ديگر از اين هواي آرام فرو ميبرم و يك نگاه مهرآميز ديگر به پشت سر مياندازم. آنگاه در ميان شما ميايستم، دريانوردي در ميان دريانوردان.
تو هم، اي درياي پهناور، اي مادر بيخواب، كه آرام و آزادي رود و جويبار تنها از توست، اين جويبار يك تاب ديگر در پيش دارد، و يك زمزمهي ديگر در اين بيشه؛ آنگاه من به سوي تو ميآيم، قطرهي بيكراني به درياي بيكران.
همچنان كه ميرفت از دور مردان و رناني را ديد كه از كشتزارها و تاكستانهاشان به سوي دروازههاي شهر ميشتافتند. و صدايَان را شنيد كه او را به نام ميخواندند و از كشتزاري به كشتزار ديگر آواز ميدادند كه كشتي آمد.
و او با خود گفت: آيا روز جدايي همان روز ديدار است؟ و آيا خواهند گفت كه شبانگاه من به راستي همان بامداد من بود؟ پس من با آن كس كه خيشش را در شيار خاك رها كرده است چه بگويم، و با آن كس كه چرخ چرخُشتش را از كار بازداشته؟
آيا دل من درختي خواهد شد با شاخههاي پربار، تا ميوههايش را بچينم و به اين مردمان بدهم؟ و آيا خواهشهاي من مانند چشمهاي خواهد جوشيد تا پيالههاي ايشان را پر كنم؟
آيا من چنگي هستم كه سرانگشتان قدر قدرت مرا بنوازد، يا نيلبكي كه دمش از ميانم بگذرد؟ من جويندهي سكوتها هستم؛ آيا در اين سكوتها چه گنجي يافتهام كه با اطمينان خاطر بذل و بخش كنم؟
اگر روز درو من اين است، در كدام زمينهايي بزر افشاندهام، و در كدام فصلهايي كه به ياد ندارم؟ اگر به راستي اين همان ساعتيست كه بايد فانوسم را بلند كنم، آنچه در فانوس ميسوزد شعلهي من نخواهد بود. من فانوسم را خالي و خاموش بلند خواهم كرد، نگهبان شب است كه در او روغن ميريزد و او را روشن ميكند.
اين سخنان را بر زبان آورد. اما بسيار چيزها در دلش بود كه ناگفته ماند. زيرا كه نميتوانست راز ژرف درونش را بر زبان بياورد. چون به شهر درآمد همهي مردمان به پيشبازش آمدند و يك صدا با او سخن گفتند.
پيران شهر پيش آمدند و گفتند: از پيش ما مرو. تو در تاريكي غروب ما روشنايي نيمروز بودهاي، و جوانيات به ما روياهايي داده است كه در خواب ببينم. تو در ميان ما نه غريبهاي نه مهماني، تو فرزند دردانهي مايي. اكنون راضي مشو كه چشمان ما گرسنهي ديدار تو باشند.
مردان و زنان روحاني هم به او گفتند: مگذار كه موجهاي دريا اكنون ما را از هم جدا كنند و از سالهايي كه در ميان ما گذراندهاي خاطرهاي بيش نماند. تو روحي بودي كه در ميان ما ميگشتي و سايهات پرتو نوري بود كه بر چهرهي ما ميتابيد. ما به تو بسيار مهر داشتيم. گرچه مهر ما بيزبان بود حجاب بر چهره داشت. ولي اكنون او به صداي بلند تو را ميخواند و در پيش تو برهنه ميشود. هميشه چنين بوده است كه مهر به ژرفاي خود پي نميبرد، تا آنگاه كه ساعت فراق فرا ميرسد.
ديگران هم آمدند و او را التماس كردند. اما او پاسخي نداد. فقط سر به زير انداخت؛ و كساني كه نزديكش ايستاده بودند ديدند كه اشك بر سينهاش ميچكد. آنگاه او و خيل مردمان به سوي ميدان بزرگ معبد روانه شدند.
از محراب معبدزني بيرون آمد كه نامش الميترا بود. و كارش پيشگويي بود. او با مهرباني بسيار نگاهي بهآن زن انداخت، زيرا كه آن زن نخستين كس بو.د كه در همان روزي كه او به شهر آنها آمد نزد او رفت و به او ايمان آورد. آن زن او را درود گفت، و گفت: اي پيامبر خدا و اي جوياي كمال اعلي، سالهاست كه تو چشم به راه كشتيات بودهاي. اكنون كشتيات آمده است و بايد بروي.
ميل تو به سرزمين يادهايت و جايگاه خواهشهاي بزرگترت ژرف است؛ مهر ما تو را مانع نميشود و نيازهاي ما تو را باز نميدارد. اما پيش از آن كه از پيش ما بروي از تو ميخواهيم كه با ما سخن بگويي و حقيق خود را با ما در ميان بگذاري.
ما اين حقيقت را به فرزندان خود خواهيم داد، و آنها هم به فرزندانشان، تا از ميان نرود. تو در تنهاييات روزهاي ما را پاييدهاي و در بيداريات به گريهها و خندههاي خفتهي ما گوش دادهاي.
پس ما را بر ما آشكار كن و آنچه را ميان زايش و مرگ ميگذرد و تو ديدهاي، همه را با ما بگو. پس او گفت: اي مردمان اُرفالس، من از چه ميتوانم سخن بگويم، مگر از آنچه هم اكنون در روح شما ميگذرد؟
http://www.majidakhshabi.com
.: RASEKHOON.NET:.