از خدا تا به خدا (بابايي)

دوشنبه 30 آذر 1388  7:41 PM

از خدا تا به خدا (بابايي)

كي بود كه نشناسدش. پيرمردها و پيرزن‌هاي فقير روستايي كه خرج زندگي و دوا و درمانشان را مي‌داد، سرباز وظيفه‌هاي پادگان كه مثلِ يكي از خودشان با آنها بود، مهمانخانه‌دارِ جادة قزوين ـ رشت كه با آن‌همه مشغله گاه و بي گاه سراغش را مي‌گرفت، يا «شكرعلي» آبكش، پيرمردِ فقيرِ روستا كه از آمريكا برايش نامه مي‌نوشت؟ پيرمرد حق داشت بعد از شهادت، تنها سه روز در خانة خودش براي او مراسم بگيرد، پير مرد عباس را شناخته بود. اصلاً همه عباس را خوب شناخته بودند؛ عباس مردِ خدا بود. اين را من نمي‌گويم. پدرش مي‌گويد كه از همان بچگي اين را در او ديده بود، از همان وقتي كه مي‌ديد براي تزريقات از بيمارانِ فقير پولي نمي‌گيرد. يا آن موقع كه فرمانده پادگانِ اصفهان بود و آمده بود قزوين و وقتي براي اجراي تعزيه سوار اسب شد، فوراً آمد پايين، چون يك لحظه احساس كرد غرور او را گرفته و ديگر سوار اسب نشد. ترسيد خودش را گم كند؛ امّا عباس خودش را گم نكرد. هيچ چيز نتوانست عباس را گم كند. نه آن پست و مقام و نه حتي آن خانه‌هاي سازمانيِ مخصوصِ افسران و اگر باور نمي‌كني از همان درجه‌داري بپرس كه عباس خانة خودش را با اصرار به او داد كه خانوادة پرجمعيتي داشت و خودش به خانة كوچك‌تري رفت. انگار نه انگار كه خودش مقامِ ارشد است و او يك درجه‌دار. يا نه برو از حميد احمدي بپرس، از آن پرسنل منطقة هوايي، از او كه عباس با دست‌هاي خالي ماشينش را بكسل كرد. چه حالي پيدا كرد احمدي وقتي ديد چند ماشين نظامي كنار آن مرد غريبه ايستادند و همگي شروع به سلام و احوالپرسي با او كرده و سرهنگ خطابش كردند. سرهنگ چقدر ترسيده بود، عقب عقب رفته بود و افتاده بود توي جوي آب؛ اما عباس جلو رفته بود و كمكش كرده بود از جوي بيايد بيرون. با خنده گفته بود: «چرا داخل جوي آب رفتي، مي‌خواهي شنا كني؟» و آن روز بود كه احمدي او را شناخته بود، نه او را كه سرهنگ بابايي بود، او را كه عباس بود؛ مرد خدا.

بچه‌ها هم ديگر بابا را شناخته بودند، مهرباني بابا را، اين را آن وقتي فهميدند كه بابا تلويزيونِ رنگيِ اهدايي‌شان را داشت از خانه مي‌برد و آنها ناراحت بودند و بابا جلو آمد و گفت: «بچه‌ها شما بابا را بيشتر دوست داريد يا تلويزيونِ‌ رنگي را؟» و بچه‌ها گفتند: «بابا را» بابا هم با مهرباني نگاهشان كرد و گفت: «پس حالا كه شما بابا داريد، اجازه بدهيد من اين تلويزيونِ رنگي را به يكي از خانواده‌هاي شهدا بدهم تا دلِ بچه‌هاي اين شهيد كه بابا ندارند شاد شود.» و از همان وقت بود كه ديگر، بچه‌ها بابا را شناختند، بابا مرد خدا بود.

و همسرش، ... چقدر دلش گرفت وقتي عباس او را راهيِ خانة خدا كرد و خودش مجبور شد برود سمت خليج فارس؛ آخر، باز منطقه حساس شده بود، قول داد با آخرين پرواز خودش را برساند؛ امّا وقتِ رفتنِ حجاج به منا و عرفات بود و هنوز از عباس خبري نبود. زنگ زد. گفت: «پس چي شد؟ چرا نمي‌آيي؟» شنيد كه:‌ «بودن من در جبهه ثوابش از حج بيشتر است.» و سكوت كرد. چه مي‌توانست بگويد، مردش مرد خدا بود، آنچه خدا مي‌گفت مي‌كرد. و عباس نرفت. ماند جبهه و كاري كرد كه خدا به ديدار خودش بخواندش. كاري كرد كه فرشته‌اي مأمور شود جاي او به عرفات برود، فرشته‌اي كه روز عرفات هنگام دعا به چشم سر همافر سوم عبدالمجيد طيب، به شكلِ عباس ظاهر شد و عبدالمجيد ناباورانه به او چشم دوخت كه آنجا با لباس احرام در حال نيايش بود و بعد دوباره از جلو چشمش رفت. آري، عباس جاي خانة خدا به زيارت خود خدا رفت؛ آخر او مردِ خدا بود، آخر خدا اين را خوب مي‌دانست.


در قفس هم مي‌توان پرواز كرد (تندگويان)

محمدجواد تندگويان، متولد 1329 خاني‌آباد تهران است و بزرگ‌شدة يك خانواده ساده و مذهبي. به كتاب خواندن خيلي علاقه داشت. به همين خاطر پدرش او را زودتر در مدرسه ثبت‌نام كرد. آن روزها نمرات دانش‌آموزان چندان بالا نبود و وقتي محمدجواد با معدل 20 وارد دبيرستان شد، سر و صداي زيادي راه افتاد. سال 47 هم كه كنكور داد، در چند دانشگاه قبول شد: شيراز، تهران و آبادان. مادرش راضي به رفتن محمدجواد به شيراز نشد. سهميه بانك ملي را در دانشگاه تهران به دست آورده بود. قرار بود نفرات برگزيده را بفرستند به انگلستان. مصاحبه كننده وقتي فهميد جواد مذهبي است او را رد كرد، به همين راحتي! جواد دانشكده نفت آبادان را انتخاب كرد.


معجزه چزابه

شنبه 28 آذر 1388  6:41 PM

معجزه چزابه

در حاشية نهج‌البلاغه به خطي خوش چنين نوشته شده بود:

«هرگاه غمگين شدي و دلت از دست زمانه گرفت، به نهج‌البلاغه رجوع كن باشد كه سخنان اين مرد بزرگ تسلي خاطر گردد». در مخبري، پاك‌باخته كلام مولا علي بود و جانش سيراب معرفتي بود كه نهج‌البلاغه به او نثار مي‌كرد. سال 1324 حريم قدس رضوي، تولد فرزندي را به نظاره نشست كه حماسه‌ساز عرصه بستان شد. نام او را .... گذاشتند.

ديپلم را كه گرفت وارد دانشكدة افسري شد. دانشكده را با موفيت پشت سر نهاد و در يگان عمليات را براي خدمت برگزيد و مسئوليت گرداني 125 مكانيزه از تيپ 16 زرهي را عهده‌دار شد. جنگ كه شروع شد به همراه گردان خود به مصاف دشمن بعثي برخواست. پل سابله هيچ گاه حماسه او و يارانش را از ياد نخواهد برد كه چگونه استقامت و پايمردي را مردانه به تصوير كشيدند. همان‌جا به پاس حماسه‌آفريني در زير باران آتش و گلوله، شهيد صياد شيرازي به او درجه سرهنگ دومي را اعطا مي‌كنند.

بستان عرصة‌ ديگري براي ظهور او بود.

صدام آنقدر به برتري نظامي خود دل بسته بود كه پيش از حمله گفته بود: من بستان را گرفتم. اما اين مخبري و يارانش بودند كه در پي ده روز مقاومت و نبرد خونين، مهر باطلي بر ادعاي او زدند. اين ده روز مقاومت سرآغازي براي عمليات پيروزمندانه فتح‌المبين شد كه ارتش تا دندان مسلح بعثت را زمين‌گير كرد.

هنوز به مخبري مي‌انديشيد، به رشادت و از خودگذشتگي‌اش. تنها يك گردان در مقابل دوازده گردان كماندويي. اما يك گردان مرد، با فرماندهي از جنس غيرت و مخبري كار خود را كرد و چه زيبا به امام عرضه داشت: «تا لحظه‌اي كه نيروي ايمان وتا لحظه‌اي كه خون در رگ‌هاي اين جوانان وطن و سربازان اسلام در جريان است نه تنها صدام، بلكه هر يك از مزدوراني كه بخواهند چشم خود را به سوي خاك ايران بدوزند، زنده نخواهند ماند». امام فرمود: «شما به حقيد همان‌طوري كه امام سيد‌الشهداء به حق بود و يزيد و بني‌اميه را رسوا كرد. شما هم در اين نبردهاي بزرگ مثل آبادان، تنگه چزابه، بستان كاري كرديد كه اعجاز بود».

جاي جاي جبعه معركه دالوري مخبري شده بود. نام او هراس را بر دل دشمن مي‌افكند. به .... فجري نمي‌توان رفت اين ما دشمن نيز فهميده بود. عناصر خدعه و توطئه مثل بايد به ميدان مي‌آمدند. تا مخبري را از ما بگيرند و كردستان نقطه اين توطئه شد. ساعت حدود پنج بعد از ظهر، پيچ دار ساوين منطقه سردست، منافقين كمين كرده‌اند، مجالي ديگر نيست. مخبري هم مي‌رود.


کتاب سكوت راديويي

جمعه 27 آذر 1388  9:08 PM

کتاب سكوت راديويي

... خلبانان كبرا كه زودتر به خط رسيده بودند، با مشاهدة شرايط متفاوت پدافندي دشمن، ضمن اعلام به پايگاه پروازي، در آن شرايط سخت توانسته بودند با آتش توپ (مسلسل) هلي‌كوپتر و شليك راكت، از آتش چتر پدافندي دشمن خارج شوند، ولي پرندة من فاقد سلاح و آتشبار بود و اگر به حركت دست خلبانان كبرا توجه نمي‌كردم، حتماً براي من و كمكم و پرنده، حادثه به وجود مي‌آمد؛ ولي...

سكوت راديويي در 204 صفحه اين جريان پرهيجان را به روايت نشسته است.


کتاب اردوگاه عنبر

پنج شنبه 26 آذر 1388  5:38 PM

کتاب اردوگاه عنبر

... اسرايي كه در اردوگاه‌هاي رژيم بعثي عراق در بدترين شرايط روحي و جسمي قرار داشتند، نه تنها روحية ديني و ملي خود را از دست ندادند، بلكه اين موقعيت بحراني را به فرصتي براي ساختن شخصيت خود تبديل نمودند. تحمل و صبر آزادگان سرافراز هوانيروز در برابر شكنجه‌هاي طاقت‌فرساي بازجوهاي بعثي، روابط دوستانة اسرا با يكديگر در اردوگاه، روابط آنها با بعثي‌ها و هم‌چنين عكس‌العمل آنها در برابر اخبار داخلي ايران، از بخش‌هاي خواندني اين كتاب 156 صفحه‌اي است.


کتاب پل شناور

چهارشنبه 25 آذر 1388  8:10 PM

کتاب پل شناور

در سال‌هاي آغازين جنگ، رزمندگان اسلام توانستند در عمليات‌هاي ثامن‌الائمه، طريق‌القدس و فتح‌المبين، بخش‌هاي وسيعي از مناطق اشغالي را از وجود دشمن پاك سازند. چهل روز پس از عمليات فتح‌المبين، طرح عملياتي بيت‌المقدس تهيه شد و با پشتيباني همه جانبة حضرت امام(ره) و دولت و ملت و با كوشش خستگي‌ناپذير دلاورمردان ارتش اسلام و سپاه توحيد و بسيج به اجرا درآمده و سرانجام خرمشهر به آغوش ملت اسلامي بازگشت. اثر حاضر، 160 صفحه در شرح وقايع و حماسه‌هاي اين عمليات به روايت فرماندهان و رزمندگان در اين رزم است.


کتاب در محاصره

سه شنبه 24 آذر 1388  12:12 PM

کتاب در محاصره

... نيروهاي بعثي كه متوجه حضور ما در داخل كانال شده بودند، اطراف كانال را زير آتش سلاح‌هاي خود گرفتند، اما بچه‌ها دست از مقاومت برنمي‌داشتند تا اينكه پس از مدتي مهماتشان به اتمام رسيد و عده‌اي نيز شهيد و مجروح شدند. من هم از تير كين دشمن در امان نماندم و از ناحية پا هدف قرار گرفتم و مجروح شدم. هوا كم‌كم رو به تاريكي مي‌رفت. شدت جراحات وارده به مجروحان به حدي بود كه تعدادي از بچه‌ها در اثر خونريزي شديد، مظلومانه در داخل كانال به شهادت رسيدند. با وجود آن كه درد شديدي را احساس مي‌كردم، وضعم از ساير بچه‌ها بهتر به نظر مي‌رسيد...

ماجرا را در اين كتاب 156 صفحه‌اي پي‌گيري كنيد.


کتاب پرواز تا بي‌نهايت

دوشنبه 23 آذر 1388  7:48 PM

کتاب پرواز تا بي‌نهايت

از عباس بابايی، هرچه بگويي باز نگفته‌اي. پرواز تا بي‌نهايت، روايت يك پرواز است به ملكوت. لحظه به لحظة زندگي بابايي، پر است از نكات اخلاقي و عرفاني. و اين كتاب 269 صفحه‌اي، تو را اندكي با لطافت روح اين شهيد آشنا خواهد ساخت. مقام معظم رهبري در توصيف او فرمودند: اين شهيد عزيز يك انقلابي حقيقي و صادق بود؛ من به حال او حسرت مي‌خورم و احساس مي‌كنم كه در اين ميدان عظيم و پر حماسه از او عقب مانده‌ام.»


  • تعداد صفحات :4
  • 1  
  • 2  
  • 3  
  • 4