زير بيرق حسين(ع) (شريف قنوتي)

شنبه 10 بهمن 1388  9:26 PM

زير بيرق حسين(ع) (شريف قنوتي)

اسمش حسين بود. حسين شريف قنوتي. طلبه بود. نگفته بود مرا چه به تفنگ به دست گرفتن. ديده بود خرمشهر در خطر است، با جان و دل مانده بود. توي آن شرايط كه بني صدر، مهمات به خرمشهر نمي­رساند، مانده بود و شده بود باعث دلگرمي بچه­ها. با يك نگاه خستگي را از تن بچه­ها بيرون مي­كرد.

خيلي كم مي‏خوابيد، سازمان­دهي نيروهاي شهر، و هماهنگي بين آنها وقت استراحت برايش باقي نگذاشته بود. غذا هم نداشت با تكه نان خشكيده و مقداري آب سر مي‏كرد. روزي به او گفتند: «آشيخ عمامه‏ات را بردار كه مزاحم كارت نشود.» گفت: «عمامه كفن من است و حاضر نيستم برش دارم.» آن قدر كار كرده بود كه عمامه سفيدش تقريباً ديگرسياه شده بود.

يك روز در مقر با نيروهاي هماهنگي نشسته بود و صحبت مي‏كرد. ديديم كه يك جوان رزمنده هجده نوزده ساله‏ مي‏آيد به سمت ما. آن­چنان خسته بود كه تلوتلو مي‏خورد، كم مانده بود اسلحه‏اش هم زمين بيفتد. شيخ تا اين جوان را ديد رفت به سمت وي و او را در آغوش گرفت و بوسيدش. بعد زانو زد و پاهايش را هم بوسيد.

شهر در حال سقوط است. به خواهرهاي مدافع دستور داده شده كه انبار مهمات را خالي كنند. مقداري از مهمات به مدرسه­اي در قسمت جنوبي رودخانه منتقل شد. همه بچه‏ها خسته و تشنه بودند. ناگهان شيخ وارد مدرسه مي‏شد. او توانسته بود از عراقي­ها يك نوشابه و يك هندوانه بزرگ و چند آر.پي‏.جي به غنيمت بگيرد. هر چه به تك‏تك بچه‏ها تعارف كرد كه نوشابه را بخورند، گفتند شما تشنه‏تر هستيد، خودتان بخوريد. آخر سر هم خودش نوشابه را خورد و هندوانه را داد به بچه­ها.

رضا داشت رانندگي مي‏كرد. شيخ هم بغل دستش نشسته بود. سر خيابان چهل متري كه رسيدند، ناگهان ديدند كه عراقي‏ها جلويشان را سد كردند.

رضا گفت: «آقا، اينها عراقي‏اند!»

شيخ گفت: «سريع برگرد به سمت مسجد جامع.»

 موقع برگشتن، ناگهان عراقي‏ها ماشين را به رگبار بستند. زانوي رضا گلوله ‏خورد. گردن، دست، پا و ران شيخ هم مورد اصابت هفت ـ هشت گلوله قرار گرفت. كمي كه جلوتر رفتند، عراقي‏ها آر.پي.‏جي مي‏زدند، خودرو واژگون ‏شد و به جدول‏هاي كنار ميدان خورد و ‏ايستاد. رضا و شيخ تا به خود بيايند و دست به اسلحه ببرند، عراقي‏ها آنها را محاصره كردند. يك عده رضا را ‏گرفتند و كتفش را شكستند. يك عده هم دور شيخ حلقه زدند و شروع ‏كردند به پايكوبي و خواندن: «أسرنا الخميني، أسرنا الخميني.» يعني: خميني را اسير كرديم.

عمامه را از سرش برداشتند. همين طور داشت از بدنش خون مي­رفت در همين حال شروع كرد به نصيحت عراقي­ها: «امروز حسين زمان، خميني است و يزيد زمان صدام است؛ از زير عَلَم يزيد بيرون بياييد و برويد تحت بيرق حسين.»

سرباز عراقي عصباني شد. سرنيزه­ كلاشينكف را برداشت و به شقيقه­ او كوبيد. سرپا نگهش داشته بودند و جمجمه‌اش را مي­بريدند. به بي‌رحمانه‌ترين شكل... او هم فقط مي­گفت «الله اكبر».


معبري از جنس نور (طلاييه)

شنبه 10 بهمن 1388  9:20 PM

معبري از جنس نور (طلاييه)

در 35 كيلومتري جادة اهواز به سمت خرمشهر، سه راهي جفير و پادگان حميد خود را نمايان مي‌كند؛ پادگاني كه عراقي‌ها پس از تصرف، از پايه ويرانش كردند. از سه راهي جفير به سمت  طلاييه نيز دشتي وسيع با خاكريزهاي متعدد به چشم مي‌خورد كه روايت‌‌گر حماسه روزهاي آغازين جنگ است. مقرهاي در اين مسير به دست رزمندگان اسلام بعد از آزادسازي احداث شده است. بعد از عبور از پاسگاه شهابي و  طلايية جديد در حاشية دژ مرزي شهيد ساجدي، به طلائيه، ميدان حماسه‌ها مي‌رسي و شايد تو نيز مثل آن هزاران نفر ديگري باشي كه كفش‌هايت را از پايت درمي‌آوري و روي خاك شوره‌زار و شورآفرين  طلاييه قدم مي‌گذاري روبه‌رويت معبر و محور بچه‌هاي گردان يامهدي(عج) است كه در عمليات خيبر خاك طلائيه را با خون سرخ خويش معطر كردند و آن‌سوتر حرم شهداي گمنام است. در كنار اين حرم بود كه دست مبارك سردار لشكر امام حسين(ع) شهيد خرازي از پيكر جدا شد. در نقطه غروب خورشيد، جزاير مجنون شمالي و جنوبي قرار دارد كه با حرم شهدا حدود هشت كيلومتر فاصله دارد. پايين‌تر كه مي‌روي، به سه راهي شهادت مي‌رسي؛ نقطه اتصال زمين و آسمان.

دو مرحله بچه‌ها به اين سه راهي زده‌اند كه هر بار با توجه به شرايط خاص منطقه و آب‌گرفتگي وسيعي به نام هور، كه در حال حاضر خشك شده، نيروهاي ما موفق به تصرف آن نمي‌شوند كه آثار به جا مانده از نبردهاي دليرانه در سه‌راهي شهادت، بستري مي‌شود از عرش خدا كه پيكرهاي بي‌جان و نيمه‌جان نيروهاي اسلام را در آغوش گرفته است تا آن‌كه در مرحله سوم اين مأموريت، شهيد خرازي و يارانش آماده نبرد مي‌شوند. سخن ماندگار خرازي در شب حمله مرحله سوم عمليات را با شب عاشورا پيوند زد. خرازي آن شب گفت: «امشب شب عاشوراست، نماينده امام از ما خواسته در  طلاييه وارد عمل شويم. ما با تمام توان لشكر به دشمن خواهيم زد. هر كس مي‌تواند بماند و هر كس نمي‌تواند آزاد است برود.

آن شب بچه‌ها عاشورايي جنگيدند. شهيد ميثمي درباره آن گفت: «كساني كه آن شب در  طلاييه بودند اگر در كربلا هم بودند مي‌ماندند».

آن شب بوي دود و خون و آتش با فرياد الله‌اكبر نيروهاي اسلام و عجز و انابه عراقي‌ها در هم آميخت. دشت  طلاييه مانند آتش گداخته فوران مي‌زد.‌ هيچ كس باور نمي‌كرد، كسي بتواند در اين حجم آتش زنده بماند. عده‌اي از بچه‌ها در جزاير مجنون منتظر پيوستن نيروهاي كمكي بودند سه راهي شهادت مي‌شود آسماني‌ترين نقطه زمين و عروج از خاك تا عرش خدا. در يك نبرد مردانه خط دشمن شكسته مي‌شود و دشمن ناجوانمردانه و با شقاوت تمام سلاح شيميايي را به كار مي‌گيرد و صحنه عصر عاشورا در  طلاييه تكرار مي‌شود. آنگاه كه بچه‌ها زير باران آتش، از شكستن خط نااميد شده بودند و دشمن با هر سلاحي مقاومت شديدي مي‌كرد، پشت بي‌سيم صدايي فرياد زد: از آقا اباالفضل(ع) مدد بگيرد به يكباره فرياد «يا اباالفضل» در خط پيچيد و دشمن به زانو درآمد و علمدار اين عمليات در  طلاييه دستش از تنش جدا شد.


مردي به مقصد كربلا (نامجو)

چهارشنبه 9 دی 1388  6:57 PM

مردي به مقصد كربلا (نامجو)

بر خلاف خُلقش كه اصلاً به دنبال نام و شهرت و مقام نبود. به قول معروف، نام را در گمنامي مي‌جست، اسمش نامجوي بود. در يكي از روزهاي سرد سال 1317 در بندر انزلي متولد شد،‌ 26 آذر ماه.

در همان دوران جواني و نوجواني هر از چند گاهي به زيارت امام(ره) مي‌رفت و اين ديدارها در زندگي او تأثير زيادي داشت. گويي روح تازه‌اي در كالبد موسي دميده شده است. ديگر هميشه با وضو بود و هفته‌اي چند روز روزه مي‌گرفت. پس از چندي با اينكه امام(ره) به تركيه تبعيد شدند، ولي تحول فكري سيد موسي پا بر جا ماند و او توانست در بعضي از دوستان نزديكش نيز تحولي ايجاد كند...


سي و نه + يك (مجيد بقايي)

سه شنبه 8 دی 1388  8:05 PM

سي و نه + يك (مجيد بقايي)

اسمش مجيد بقايي بود. از آن بچه­هاي كله شق بود. ديپلم رياضي داشت، رشته شيمي هم قبول شده بود، اما سال بعد دوباره از گروه علوم تجربي كنكور داد. فيزيوتراپي را در دانشگاه اهواز خواند و در نهايت شد دانشجوي پزشكي دانشگاه جندي­شاپور (چمران).

اينها را گفتم تا وقتي برايت مي­گويم اين پسر، آرام و قرار نداشت، بداني يعني چه؟! فعاليت­هايش را از همان دانشگاه اهواز شروع كرد. خودش بهبهاني بود. شد عضو گروه منصورون در بهبهان. عمليات­هاي خطرناكي مثل ترور سروان داوودي كه از افسران سرسخت شهرباني و از عمال بدقلق رژيم پهلوي بود، نقشه همين دانشجوي پزشكي است.


مردي كه ديگر بازنگشت (متوسليان)

دوشنبه 7 دی 1388  7:43 PM

مردي كه ديگر بازنگشت (متوسليان)

هميشه سرش توي كار خودش بود. آرام و تنها، يك گوشه مي­نشست. خيلي لاغر بود. كمتر با بچه­ها بازي مي­كرد. مادر نگران بود. بچه چهارساله كه نبايد اين همه آروم باشد. بعدها فهميدند كه قلبش ناراحت است. عملش كردند.

مي­خواست برود قم يا نجف درس طلبگي بخواند. حتي توي خانه صدايش مي­كردند «آشيخ احمد» ولي نرفت. مي­گفت: «كار بابا تو مغازه زياده.»

هم دانشگاه مي­رفت، هم كار مي­كرد: در يك شركت تأسيساتي. اوايل كارش بود كه گفت «براي مأموريت بايد بروم خرم­آباد.» خبر آوردند دستگير شده. با دو نفر ديگر اعلاميه پخش مي­كردند. آن دو تا زن و بچه داشتند. احمد همه چيز را به گردن گرفته بود تا آنها را خلاص كند.


صاعقه‌اي بر فرق دشمن (دقايقي)

یک شنبه 6 دی 1388  3:33 PM

صاعقه‌اي بر فرق دشمن (دقايقي)

آن روز چه غريب مي‌نمود كه سرانجام اين قنداقه در قربانگاه رقم خورد؛ اما عهد عالم ذر، همه‌چيز را قريب مي‌كرد و او، پيشگام وادي «بلي» بود. اسماعيل نام گرفت؛ چرا كه مي‌بايست به ذبيح خدا اقتدا كند و بانگ لبيك را در ناي آخر‌الزمان فرياد زند؛ لبّيك، اللّهمَ لبَيك، و بهبهان چه نيك مَهدي براي اين اجابت بود.

هنوز شور و نشاط كودكي از وجودش رخت بر نبسته بود كه خانواده ناگزير از سختي معاش، راهي ديار غربت شدند تا شايد زندگي، اندكي مدارا كند و آغاجاري مقصد اين كوچ بود. آغاجاري، شهري كوچكي بود كه از ديرباز در كانون توطئه قرار داشت. بيگانگان نه تنها به ثروت نفت منطقه چشم داشتند كه با تيرهاي ابتذال، ايمان مردم را نشانه رفته بودند؛ اما فرهنگ وارداتي غرب، هيچ‌گاه نتوانست راهي به درون او پيدا كند. آموزه‌هايي كه از كودكي با آنها مأنوس بود، سدي شد به غايت استوار در مسير هجمه‌اي كه پير و جوان را در كام خويش فرو مي‌برد و اين چنين شد كه اسماعيل، رسالت نهي بر دوش گرفت و معروف را شناساند.


زير بيرق حسين(ع) (شريف قنوتي)

جمعه 4 دی 1388  9:53 PM

زير بيرق حسين(ع) (شريف قنوتي)

اسمش حسين بود. حسين شريف قنوتي. طلبه بود. نگفته بود مرا چه به تفنگ به دست گرفتن. ديده بود خرمشهر در خطر است، با جان و دل مانده بود. توي آن شرايط كه بني صدر، مهمات به خرمشهر نمي­رساند، مانده بود و شده بود باعث دلگرمي بچه­ها. با يك نگاه خستگي را از تن بچه­ها بيرون مي­كرد.

خيلي كم مي‏خوابيد، سازمان­دهي نيروهاي شهر، و هماهنگي بين آنها وقت استراحت برايش باقي نگذاشته بود. غذا هم نداشت با تكه نان خشكيده و مقداري آب سر مي‏كرد. روزي به او گفتند: «آشيخ عمامه‏ات را بردار كه مزاحم كارت نشود.» گفت: «عمامه كفن من است و حاضر نيستم برش دارم.» آن قدر كار كرده بود كه عمامه سفيدش تقريباً ديگرسياه شده بود.


هر جا خطر بود، او هم بود (نصر اصفهاني)

پنج شنبه 3 دی 1388  10:55 PM

هر جا خطر بود، او هم بود (نصر اصفهاني)

اعمال حج تمتع را تمام كرد و از احرام خارج شد. لباس احرامش را شست و خشك كرد و بعد، از همة همسفرانش خواست تا بر روي لباس احرامش بر اسلام و ايمان «محمدجعفر نصر اصفهاني» شهادت دهند. آن روز همه لباس احرامش را امضا كردند.

سال 1375 يكي از همرزمانش در بيمارستان به ملاقاتش رفت تا بي‌پرده خبر تأثيرات بمب‌هاي شيميايي را بر روي اين فرماندة تيپ يك لشكر پياده ثامن‌الائمه به او برساند، منتظر ماند تا اتاق خالي شود. آهسته به او نزديك شد، سرش را به سينه‌اش گذاشت و زار زار گريه كرد و حقيقت را به او گفت: «حاجي، دكترها جوابت كرده‌اند!» و او سر همرزمش را نوازش كرد و با كمال آرامش گفت: «من بايد در بيت‌المقدس5 شهيد مي‌شدم، خدا لطف كرد تا به حج مشرف شوم، به سوريه بروم و از همه مهم‌تر اينكه افتخار پيدا كردم كه سرباز ثامن‌الائمه(ع) بشوم.»


  • تعداد صفحات :13
  • 1  
  • 2  
  • 3  
  • 4  
  • 5  
  • 6  
  • 7  
  • 8  
  • 9  
  • 10  
  • >