مردي به مقصد كربلا (نامجو)
چهارشنبه 9 دی 1388 6:57 PM
مردي به مقصد كربلا (نامجو) بر
خلاف خُلقش كه اصلاً به دنبال نام و شهرت و مقام نبود. به قول معروف، نام را در
گمنامي ميجست، اسمش نامجوي بود. در يكي از روزهاي سرد سال 1317 در بندر انزلي
متولد شد، 26 آذر ماه. □
سال
1349 به فكر ازدواج با يك دختر محجبه افتاد كه فرايض ديني برايش مهم باشد. عروسي
ساده خود را در منزل خواهرش گرفت. شهيد بهشتي هم در اين مراسم شركت كرده بودند.
□
يك
روز دايي موسي ما را براي شركت در راهپيمايي سوار فولكس خود كرد و با هم به طرف
دانشگاه رفتيم. آن روز چون دير شده بود، دايي لباس ارتشياش را عوض نكرد. بچهها
با ديدن دايي با لباس نظامي ترسيدند و دايي وقتي متوجه شد، مشتش را گره كرد و شعار
مرگ بر شاه داد، مردم هم به دنبال او.
□
وقتي
كه جنگ شروع شد نامجوي به عنوان فرمانده دانشگاه افسري، پشت تريبون رفت و پس از
ذكر نام خدا با چشماني اشكبار گفت: «هل من ناصر ينصرني؟» اين كلام او اشك از
ديدگان همه جاري كرد. بلافاصله ادامه داد: «عزيزان! عراق تا پشت دروازههاي اهواز
رسيده است، ما احتياج به نيرو داريم تا با اين تجاوز مقابله كنيم.»
□
او
يك سرباز برجسته و با تمام وجود عاشق امام(ره) بود. زماني كه بنيصدر براي سوار
شدن به بالگرد وارد محوطه چمن دانشگاه افسري شد و شعار «فرمانده كل قوا، خميني روح
خدا» را از مكاني كه نامجو فرمانده آن بود شنيد، گفت: «دانشگاه افسري هم از دست
رفت.»
□
زندگي
ما با سختيهاي فراواني شروع شد. گاهي من از رنجهاي زندگي به او گله ميكردم. اما
او با كلام متين و گيرايش به من آرامش ميداد. در مقابل تمام مسائل زندگي جدي بود
و هر وقت لازم ميشد، خيلي دوستانه مسائل را گوشزد ميكرد.
□
مرتب
روزه ميگرفت و خيلي وقتها نماز شب ميخواند. نماز شب او نماز معمولي نبود؛ طوري
گريه ميكرد كه اتاق به لرزه ميافتاد. ما گاهي از صداي گريه او بيدار ميشديم. او
هيچ وقت دوست نداشت مرفه زندگي كنيم و از روز اول زندگيمان در منزل اجارهاي
زندگي ميكرديم. در آن زمان ارتش به پرسنل، خانه سازماني ميداد و وقتي من از او
خواستم كه منزل سازماني بگيرد، گفت بگذار كساني كه نياز دارند بگيرند.
□
شهادت
آرزويش بود. در نيمههاي شب، وقتي به نماز ميايستاد، با خدا راز و نياز ميكرد و
با اشك و نالههاي بلند از خدا آرزوي شهادت را ميكرد. او درباره شهادتش با بچهها
صحبت كرده بود.
□
پس از پايان عمليات ثامنالائمه(ع)، نامجوي به همراه تعدادي از مسئولان ارتش و شوراي عالي دفاع، براي سركشي به جبهه آبادان رفت. پس از بازديد تصميم به بازگشت گرفتند. سرانجام هواپيمايي كه حامل تعدادي از مجروحين بود، آماده شد و نامجوي، سرلشكر فلاحي و سرتيپ فكوري، يوسف كلاهدوز و محمد جهانآرا به طرف هواپيما رفتند. در پاي هواپيما يكي از نمايندگان مجلس كه براي بدرقه آمده بود، از نامجوي پرسيد: «شما كجا ميرويد؟» او با لبخند گفت: «به كربلا!» ساعتي بعد خبر سقوط هواپيما و شهادت گروهي از بهترينها، دل امام(ره) را اندوهگين ساخت.