صاعقه‌اي بر فرق دشمن (دقايقي)

آن روز چه غريب مي‌نمود كه سرانجام اين قنداقه در قربانگاه رقم خورد؛ اما عهد عالم ذر، همه‌چيز را قريب مي‌كرد و او، پيشگام وادي «بلي» بود. اسماعيل نام گرفت؛ چرا كه مي‌بايست به ذبيح خدا اقتدا كند و بانگ لبيك را در ناي آخر‌الزمان فرياد زند؛ لبّيك، اللّهمَ لبَيك، و بهبهان چه نيك مَهدي براي اين اجابت بود.

هنوز شور و نشاط كودكي از وجودش رخت بر نبسته بود كه خانواده ناگزير از سختي معاش، راهي ديار غربت شدند تا شايد زندگي، اندكي مدارا كند و آغاجاري مقصد اين كوچ بود. آغاجاري، شهري كوچكي بود كه از ديرباز در كانون توطئه قرار داشت. بيگانگان نه تنها به ثروت نفت منطقه چشم داشتند كه با تيرهاي ابتذال، ايمان مردم را نشانه رفته بودند؛ اما فرهنگ وارداتي غرب، هيچ‌گاه نتوانست راهي به درون او پيدا كند. آموزه‌هايي كه از كودكي با آنها مأنوس بود، سدي شد به غايت استوار در مسير هجمه‌اي كه پير و جوان را در كام خويش فرو مي‌برد و اين چنين شد كه اسماعيل، رسالت نهي بر دوش گرفت و معروف را شناساند.

ديپلم را كه گرفت، كنكور دبيرستان نفت را با موفقيت پشت سر نهاد و وارد هنرستان شد. اين مقطع، نقطة عطفي در شكل‌گيري شخصيت سياسي او بود. ياراني چون محسن رضايي، يادگار همان دبيرستان بودند. او، نبرد پنهان خويش را از همان‌جا آغاز كرد و رسالتي را كه بر عهدة ابراهيم زمان يعني امام بُت‌شكن بود برعهده گرفت اسماعيل فرزند معنوي ابراهيم زمان بود. انفجار مجسمه رضا‌خان در اهواز يكي از عمليات‌هايي بود كه از ايمان و شهامت بي‌مثالي خبر مي‌داد كه با روح او عجين شده بود.

كلاس‌هاي قرآنش، معرفت ديني را در درون جوانان به وديعت مي‌نهاد و همين فعاليت‌ها بود كه نقش بازدارندگي را در مقابل ترويج فرهنگ ابتذال ايفا نمود تا آنجا كه در سايه‌سار اين حركت، بسياري از جوانان منطقه، گوي سبقت در مبارزه با رژيم را از ديگران ربودند.

در همين زمان بود كه دوبار به زندان افتاد؛ اما شكنجه‌هاي جسمي و روحي، هيچ‌گاه ذره‌اي از ثبات عقيده اسماعيل نكاست.

محيط نامناسب غرب‌زده دانشگاه او را از فرايض باز نداشت و حتي نماز شبش به تأخير نيفتاد. جريانات التقاطي، دانشگاه را جبهه نبرد فكري ساخته بود و اسماعيل چون هميشه لبيك‌گويان به ميدان شتافت و با حركت‌هاي روشنگرانه خود توانست بسياري از افراد را از دام التقاط برهاند.

سال 57 عرصه حضور ديگري بود كه مرداني چون دقايقي را مي‌طلبيد. او به تهران آمد و بارور شدن نهال‌هاي اميدي را كه كاشته بود از نزديك به تماشا نشست. به همراه دوستان در فتح پادگان‌ها، نقش مهمي را ايفا كرد. با كاميوني كه تدارك ديده بود، انبار مهمات را خالي كرد و دست گروهك‌ها را در غارتگري و تاراج بست. خانه‌اش، انبار اسلحه و مهمّات شده بود.

تشكيل جهاد سازندگي آغاجاري، اولين گام او در آباداني ويرانه‌هايي بود كه سيطره شوم رژيم شاه در منطقه بر جاي گذارده بود. راه‌اندازي سپاه آغاجاري، وظيفه‌اي به مراتب سنگين‌تر بود كه تنها مردي چون دقايقي مي‌توانست اين سنگيني را تاب آورد. موج شايستگي‌ها، او را فراتر برد و يك سال بعد، مأمور تشكيل سپاه در شهرستان‌هاي خوزستان شد. سپاه خوزستان، وام‌دار تدبير و درايت اوست. او خوب فرا گرفته بود كه حتي در كوران حوادث مي‌توان راهي به لبيك جست و به حق، علمدار وادي لبيك بود.

جنگ كه آغاز شد، نمايندگي سپاه در اتاق جنگ لشكر 92 زرهي را با آغوش گرم پذيرا شد و با وجود كارشكني‌هاي بني‌صدر خائن توانست نقش بسزايي در سازماندهي و تجهيز نيروها ايفا كند. سوسنگرد هنوز خاطرة دلاوري او را به ياد دارد كه چگونه دوش به دوش شهيد علم‌الهدي محاصره را شكافت و افتخاري ديگر بر تارك سوسنگرد آفريد و شهيد بقايي در فتح‌المبين رشادت او را هرگز از ياد نخواهد برد. جاي جاي جبهه، عرصه حضور دلاورانه او بود و مي‌ديد كه همچون صاعقه بر فرق دشمن نازل مي‌شود.

با پذيرش مسئوليت يگان حفاظت شخصيت‌ها در قم و مركزي عرصه را بر منافقين كوردل تنگ كرد و تدبير و درايت خاص وي در اين دوران، مانع هرگونه سوء قصدي شد. يك سالي كه در اين مسئوليت بود، روحش هيچ‌گاه قرار نيافت. قرار او در كنار بسيجي‌هايي بود كه در برابر چشمانش آسماني مي‌شدند. اين‌گونه بود كه نوشت: «يا استعفايم قبول مي‌شود يا چون يك بسيجي ساده به جبهه خواهم شتافت.»

در عمليات خيبر علي‌وار حماسه آفريد، در بدر باز طلوع كرد و شعاع قلب‌ها را درنورديد. تيپ مستقل بدر، آرمان دوري بود كه هيچ گرده‌اي، تاب سنگيني آن را نداشت: اما همّت بلند دقايقي، ناممكن را به فيض وجود مي‌آراست و تيپ بدر يادگاري بود كه از اراده و اقتدار اسماعيل سخن‌ها براي گفتن داشت. او، نه يك فرمانده بلكه روحي بود كه در كالبد بدر حيات داشت و بر قلب‌ها حكومت مي‌راند. خلوص و سكوت، وقار فرماندهي و تدبير و كارداني، موجب تقويت روزافزون جايگاه او در بين افراد شده بود؛ آن‌گونه كه عراقي‌ها او را صدر دوم مي‌خواندند. عربي خوب حرف مي‌زد و با لهجة عربي برايشان دعاي كميل مي‌خواند.

اگر او را مي‌ديدي، تواضعش، سريع‌تر از همه خصلت‌ها نمود مي‌كرد. با اينكه فرمانده بود، هميشه در ظاهر يك بسيجي حاضر مي‌شد و كسي كه او را نمي‌شناخت هرگز نمي‌پنداشت كه او يك فرمانده باشد. خطا هم كه مي‌كرد، از اعتراف به خطا نمي‌هراسيد.

با قرآن مأنوس بود و سالي سه بار ختم قرآن، چيزي بود كه هرگز فراموش نشد. انس با قرآن، سعه صدر را در او بالا برده بود و ساده‌زيستي بر زندگي او سايه افكنده بود و با تجمّلات بيگانه بود و تا لحظه آخر به كم قناعت مي‌كرد.

كربلاي پنج، شملچه تدارك مي‌ديد كه خود را براي نبردي ديگر آماده سازد. دقايقي براي شناسايي رفته بود. اما او را هواپيماي عراقي زودتر شناسايي كردند. آن روز بمب‌ها براي اسماعيل منايي ساختند؛ اما اسماعيل قبل از ذبح‌شدن طواف كرده بود و لبيك را گفته بود.