دکتر شريعتي : «کلاس پنجم که بودم پسر درشت هيکلي در ته کلاس ما مي نشست که براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ،آن هم به سه دليل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اينکه سيگار مي کشيد و سوم - که از همه تهوع آور بود- اينکه در آن سن و سال، زن داشت. !... چند سالي گذشت يک روز که با همسرم ازخيابان مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيکل ته کلاس را ديدم در حاليکه خودم زن داشتم ،سيگار مي کشيدم و کچل شده بودم
میزدم که به این داستان رسیدم هر چی فکرکردم مغزم ERROR داد از شما
میخام برداشتی که از این داستان دارینو تو نظرات برام بنویسین
داشتی به چی فکر می کردی؟
زن آه کشید:داشتم به زمین فکر می کردم.
- ولی اون جا ما خیلی اذیت شدیم.یادت که نرفته؟
زن به آسمان نگاه کرد:در عوض چیزی داشتیم که مال خودمون بود.
- اشتباه نکن.من و تو هیچی از خودمون نداشتیم.
زن دست در نهر عسل کرد.به نقطه ایی خیره شد:چرا داشتیم.
- چی داشتیم؟
زن کمی از عسل را چشید و گفت:آزادی.
کلاغی از روی شاخه ی درختی پرید.
ماری از کنار پای مرد رد شد.
همهمه ی حیوانات فضای بهشت را پر کرده بود.
شیطان، پشت درختی ایستاده بود و با خوش حالی دست به هم می مالید.
فرشته ها، نگران و مضطرب، به خداوند خیره شده بودند.
خدا، متفکرانه به زمین نگاه کرد و سر تکان داد.