دوشنبه گذشته سالروز کشف قاره امریکا بود

اگر کریستوفر کلمبو ازدواج کرده بود٬ ممکن بود هیچگاه قاره امریکا را کشف نکند٬ چون بجای برنامه ریزی و تمرکز در مورد یک چنین سفر ماجراجویانه ای٬ باید وقتش را به جواب دادن به همسرش٬ در مورد
سوالات ذیل می گذراند:

کجا داری میری؟
با کی؟
واسه چی؟
چطوری دارین می رین؟
کشف چی؟
چرا فقط تو؟
تا تو برگردی من چیکار کنم؟!
می تونم منم باهات بیام؟!
کِی برمی گردی؟
برای شام خونه ای دیگه؟!
واسم چی میاری؟
تو عمدا این برنامه رو بدون من ریختی٬
اینطور نیست؟!
جواب منو بده؟
من می خوام برم خونه مامانم!
من می خوام تو منو اونجا برسونی!
دیگه هیچوقت به این خونه برنمی گردم!
منظورت چیه "اوکی"؟!
چرا جلوم رو نمی گیری؟!
من اصلا نمی فهمم این کشف درباره چی هست؟
تو همیشه اینجوری رفتار می کنی!
آخرین بار هم همین کار رو کردی!
می بینم این روزها داری یه کارهایی می کنی!
من هنوز نمی فهمم٬ مگه چیز دیگه ایی هم برای کشف کردن مونده!

ظاهرا در مورد این یک موضوع٬ تمام فرهنگها به طرز وحشتناکی با هم وجه مشترک دارند. در ضمن٬ خوب شد کریستوفر کلمبو مجرد بود!



 نگاشته شده توسط شهرام قلی پور در یک شنبه 17 آبان 1388  ساعت 1:09 PM نظرات 0 | لينک مطلب

پاورچین «مجموعه داستان كوتاه طنز»
نوشتهٔ رفیع افتخار
انتشارات طاق‌بستان
چاپ اول، 1387

«پاورچین» اسم خوبی نیست. اسم خوبی برای عنوان یك مجموعه داستان كوتاه نیست. اسم خوبی نیست چون بیش‌تر داستان‌های كتاب طنز‌آمیزند و این نام بی‌اختیار مخاطب را به یاد یكی از سریال‌های 90 شبی «مهران مدیری» می‌اندازد. عنوان كتاب اگرچه چنگی به دل نمی‌زند اما بعضی از داستان‌های كتاب از اسم‌های بدون كلیشه‌ای برخوردارند. اسم‌هایی مانند «كوچك‌سازی»، «پشت خاكی» و «سفر ایام نوروزی همراه وراث» كه مخاطب را برای خواندن این داستان‌ها كنجكاو می‌كند. نویسندهٔ داستان‌های پاورچین از آن دسته نویسندگانی است كه برای سوژه‌یابی حتی از نوشتن دربارهٔ شیر‌مرغ هم دریغ نمی‌كند! سوژه‌هایی كه دور و برمان را پر كرده‌اند ولی ما بدون توجه به آن‌ها، هنوز برای نوشتن داستان، به دنبال سوژه می‌دویم! مثل سوژهٔ داستان «روزی كه پایم شكست» كه روایت شكستن پای كارمندی است كه مجبور است دو ماه به مرخصی استعلاجی برود اما رئیس اداره‌اش به هیچ وجه زیر بار غیبت دو ماههٔ او نمی‌رود و به جای دكتر او تصمیم‌گیری می‌كند كه چه مدتی برای استراحت او در منزل كافی است! پاورچین شامل ده داستان كوتاه است كه در میانشان البته به سوژه‌های كلیشه‌ای و شعار‌زده هم برمی‌خوریم. مثل سوژهٔ‌ داستان «سفر به قفس» كه دربارهٔ سفر یك خواهر شهرستانی ـاز بهشت شهرستان خودش در واقع!ـ به پایتخت كشور یعنی تهران ـ‌همان قفس!ـ است؛ سوژه‌ای كه تا به حال دستمایهٔ نوشتن داستان‌های زیادی توسط نویسندگان شهرستانی شده است و در همهٔ آن‌ها به جای آنكه با یك روایت داستانی روبه‌رو بشویم؛ با بیانیه‌هایی متعصب و توهین‌آمیز بر ضد تهران و تهرانیان رو‌به‌رو هستیم. بیانیه‌های كه از منطق و توجیهات منسجمی هم برخوردار نیستند.
به نظر من بهترین داستان طنز كتاب، همان داستانی است كه عنوان روی جلد كتاب را هم به خودش اختصاص داده. داستانی كه از مهم‌ترین خصیصهٔ طنز یعنی تضاد برخوردار است و از زن و شوهری به نام «شكلات» و «ضربت» حرف می‌زند كه به نوعی جایشان در بنیاد خانواده عوض شده یعنی شكلات خانم سركار می‌رود و پول در‌می‌آورد و آقا ضربت توی خانه می‌ماند و كهنهٔ بچه می‌شوید! نویسنده در این داستان به نوعی مردان بی‌عرضه و بی‌كار امروزی را به نقد كشیده و در مقابل زنانی را كه مثل مرد كار می‌كنند و زحمت می‌كشند؛ تحسین كرده است. تازه انتقاد نویسنده از مردان به همین جا ختم نمی‌شود بلكه در ادامهٔ داستان خود، رفتار و منش زنانهٔ بعضی از مردان را نیز با استفاده از ویژگی بزرگنمایی، به سخره می‌گیرد: «ضربت از خوشحالی جستی زد. زنش قول داده بود؛ برایش یك گردنبد و یك دستبند طلا بخرد. شكلات دوست نداشت؛‌ ناخن‌های شوهرش بلند باشد اما در مقابل خرید گردنبد و دستنبد طلا سر تعظیم فرود ‌آورده بود. ضربت مردهای زیادی را نشانش داده بود كه گردنبد به گردن و دستنبد به دست در كوچه و خیبابان قدم می‌زدند. وی شادمان از برآورده شدن آرزویش خود را به آینه رساند. با آن پاهای كوتاه، شلوار جین پت و پهن و دماغ عقابی خود را با گردنبد و دستبند مجسم می‌كرد. چه ماه می‌شد!‌ـ‌ص 70ـ» از دیگر نكات مثبت قلم نویسندهٔ كتاب پاورچین، كشش و جذابیتی است كه در بیش‌تر داستان‌های او با مخاطب همراه می‌شود. كششی كه مخاطب را به خواندن ادامهٔ داستان‌ها تشویق و او را با تك‌تك شخصیت‌های داستان درگیر می‌كند. داستان «سفر ایام نوروزی‌ با وراث» شاهد مثال خوبی برای این ادعاست. داستان مردی كه با اهل و عیال راهی یك سفر نوروزی می‌شود اما پیشاپیش به خاطر خرج و مخارج زیاد سفر از نظر روحی به هم می‌ریزد و حتی سر صد تا تك تومان با یك مسافر‌كش بیچاره گلاویز می‌شود! بزرگترین مشكلی كه با كتاب داشتم اما نام‌های عجیب و غریب و در عین حال بی‌مزهٔ شخصیت‌های داستان بود. نام‌هایی كه به نظر می‌رسد نویسنده برای نمك‌دار شدن داستان‌هایش از آن‌ها استفاده كرده اما با توجه به اینكه همهٔ داستان‌های كتاب از موضوعات رئال برخوردارند؛ حسابی توی ذوق می‌زند. نام‌هایی مثل: «صندوق»، «نمانده»، «بازمانده» و «بمانده» كه حتی اگر به درد شخصیت‌های داستان‌های فانتزی بخورند؛ مناسب داستان‌های این مجموعه نیستند. با این همه به گمانم در قحطی انتشار مجموعه داستان‌های طنز، پاورچین جرقه‌ای است كه می‌تواند سوزن بزرگی به طنزپردازان ژورنالیست بزند تا آنها نیز برای دوام بیش‌تر آثار خودشان هم كه شده، به طنز در قالب داستان نیز روی بیاورند.



 نگاشته شده توسط شهرام قلی پور در پنج شنبه 14 آبان 1388  ساعت 9:15 PM نظرات 0 | لينک مطلب

ما یك گروه مطالعاتی در حوزه جامعه شناسی داشتیم. آن روز در جلسه گروه راجع به نظریه كنش متقابل نمادین «مید» و «بلومر» بحث می كردیم. جلسه گروه تمام شد و من با عجله به سمت مقصدم از دانشگاه خارج شدم. ساعت 6:20 بود كه از همت حركت كردم به سمت آزادی. انگار همه می دانستند كه من ساعت 8 باید كرج باشم به همین دلیل هم ماشین هایشان را آورده بودند در خیابانها تا ترافیك بیشتر شود و من به قرارم نرسم. خیابانها به طرز وحشتناكی شلوغ بود. از لج من پیاده ها هم آمده بودند وسط خیابان راه می رفتند! من كه تا به حال تهران را آنقدر شلوغ ندیده بودم. چون همت خیلی شلوغ بود رفتیم تو حكیم آنجا هم مردم از قضیه من با خبر بودند! رفتیم تو گاندی همانطور بود با خودم گفتم پیاده بروم زودتر می رسم برای همین هم زد به سرم و پیاده شدم. از تونل رسالت تا میدان ونك پیاده رفتم وقتی رسیدم ونك ساعت 7:15 بود گفتم اگر خدا بخواهد می رسم! آقا چشمتان روز بد نبیند اگر بیند در این دنیا نباشد! صف ماشینهای كرج را كه دیدم امیدم ناامید شد. هیچ ماشینی هم مسافر نمی زد. فقط دربستی آن هم چقدر؟ 20هزار تومان تا كرج! مجبور شدم پیاده بروم سمت اتوبان همت. در راه هر چه می دیدم می خریدم و می خوردم چون ساعت 12 ناهار خورده بودم و لذا خیلی گرسنه ام بود. رسیدم همت دیدم ساعت 8 است. گفتم اگر خدا بخواهد می رسم(به قدرت خدا ایمان داشتم) رفیقمان هم هی زنگ می زد. من هم برای اینكه ضایع نشوم مدام می گفتم 5 دقیقه دیگر آنجه هستم! به قصد میدان آزادی سوار ماشین شدم. صندلی جلو نشستم. خواستم از فرصت استفاده كنم و تا خود میدان آزادی بخوابم اما دیدم بحث بین یك پیرمرد 65 ساله با دو جوان خام و نااهل! بالا گرفته است و دارند از دیدگاه كنش متقابل نمادین، عملكرد دولت نهم را بررسی میكنند! من هم كه تازه از این بحث فارغ شده بودم ساكت نشستم و گوش دادم. بحث آنقدر علمی بود كه «مید» و «بلومر» باید می رفتند غاز چرانی! پیرمرد فرتوت می گفت از دیدگاه بلومر، زمان آن خدا بیامرز كجا ترافیك داشتیم؟ همه اش تقصیر این هاست! خلاصه كلی از دیدگاه های «مید» و «بلومر» رو كه نرسیده بودیم در جلسه گروه بحث كنیم، پیرمرد سال جویده! به ما یاد داد. رسیدیم آزادی. به دلیل شدت ترافیك ترجیح دادم با مترو بروم ولی وقتی سوار مترو شدم بلافاصله یك تسبیح از جیب مبارك در آوردم و صدتا لعن به خودم فرستادم كه چنین تصمیمی را گرفته ام. در مترو هم با صحنه های جذاب و منحصر به فردی رو به رو شدم كه هر كدام برای خود داستانی داشتند.
در ضمن این را هم بگویم كه از اول همین داستان یعنی از ابتدای سوار شدنم در تاكسی تا زمان رسیدن به كرج، مدام یك فایل صوتی ناصر عبداللهی در گوشم بود و هر بار كه تمام می شد دوباره از اول تكرار می كردم. آنقدر آن را گوش كردم كه ناگهان یك صدای محزونی كه به نظرم صدای خود ناصر عبداللهی بود با لحنی ملتمسانه به گوشم رسید كه می گفت: «به خدا دهانم كف كرد بس كن! حنجرم پاره شد!»
نتیجه اخلاقی كه از این خاطره میخواهم بگیرم این است كه استفاده از وسایل نقلیه عمومی باعث كاهش ترافیك و رسیدن به موقع مردم به بدبختی هایشان خواهد شد. لذا به خاطر خدا خجالت بكشید!

ابوالفضل اقبالی



 نگاشته شده توسط شهرام قلی پور در سه شنبه 21 مهر 1388  ساعت 11:08 AM نظرات 0 | لينک مطلب

«حتی نوك قله!»
یا یك دل تكه‌پاره من می‌آیم
هر جا بروی، دوباره من می‌آیم
دریا و زمین و آسمان... هر جا شد
حتی نوك قله؟! آره! من می‌آیم

«مانند ته خیار، شور و تلخی!»
از گرمی آغوش تنم دور مشو!
تلخی مكن و برای من شور مشو!
وقتی كه من انقدر تو را می‌خواهم
یك ذره فقط مرا ببین! كور مشو!

«بعضیا كالشو دوس دارن!»
گفتی كه: «برو! برو! نیا دنبالم
بیهوده نگو از لب و خط و خالم»
گفتی كه:‌«هنوز بچه‌ام!» خب، باشی...
من عاشق میو‌ه‌های خیلی كالم!
 
«چیز قشنگ بد عنق!»
از جیغ بنفش اگرچه لبریزی تو!
یك عالمه بیشتر ولی چیزی تو!
ای چیز قشنگ بد عنق! باوركن؛
قلب منو مثل چیز می‌ریزی تو!
 
«زنبور حسود!» 
با هرچه قشنگ است در آمیخته‌ای
انگار مرا به دارت آویخته‌ای
زنبور عسل حسودیش خواهد شد،
در كاسۀ چشمانت عسل ریخته‌ای!
 
«غلام‌الشعرا!» 
باید همۀ جهان به نامت باشد
شیرینی زندگی به كامت باشد
باید كه شما اجازه صادر بكنی،
یك شاعر بی‌نوا غلامت باشد!
 
«من آدم بشو نیستم؛ داداش!»
فرمود خدا: «روتو پسر جان!‌ كم كن!
یك خورده به سمت ما خودت را خم كن!»
گفتم: «به خدا نمی شود بی او بود،
این شاعر عاشقو شما آدم كن!»

فاضل تركمن



 نگاشته شده توسط شهرام قلی پور در یک شنبه 19 مهر 1388  ساعت 2:38 PM نظرات 0 | لينک مطلب

- جنجال به پا كنید. شخصیت های جنجالی را به برنامه خود دعوت كنید و بلایی به سرشان بیاورید كه عصبانی شوند و تمام اسرار حرفه ای خود را لو بدهند؛ بعد سریعاً با افرادی كه در برنامه اسمی از آن ها برده شده تماس بگیرید و یا در صورت امكان سریعاً آن افراد را به استودیو برنامه بیاورید و بعد فقط بنشینید و یك برنامه داغ آموزنده و پر از نكات نغز ادبیات شفاهی و كتبی تماشا كنید. در پایان برنامه دو حالت وجود دارد: یا برنامه شما پر مخاطب می شود و بسیاری از ركورد های تلویزیون را می شكنید یا برنامه تان تعطیل می شود كه در هر دو صورت شهرت در انتظار شماست.

- در صدر اخبار باشید. هر ماه همسرتان را طلاق دهید یا ماشینتان را عوض كنید یا توسط آدم رباها دزدیده شوید و مورد آزار و اذیت قرار گیرید یا... خلاصه هیچگاه از حاشیه دور نمانید. همیشه این حاشیه است كه متن را می سازد.

- حتماً در یك فیلم سینمایی یا تلویزیونی حاضر شوید و یك نقش فرعی را بازی كنید. این كار به شهرت شما می افزاید. فقط مواظب باشید در انتخاب نقش دقت كنید. اگر نقش نوكر پسرخاله نقش اول را بازی كنید كه با پاهای لخت همواره به دنبال خبرچینی است، دیگر كسی به شما اهمیتی نخواهد داد.

-از كلمات قلمه و سلمبه كه هیچكس معنای آن را نمی داند استفاده كنید. برای این كار متون تاریخ طبری و تاریخ بیهقی توصیه می شود. می توانید به زبان میخی یا پهلوی هم صحبت كنید تا فقط یك عده میخ و یك عده سكه باستانی حرف های شما را متوجه شوند، با این كار هم خودتان را با سواد و هم مخاطبان را یك عده هویج با ضریب هوشی جلبك نشان می دهید.

- در برنامه های ادبی از دوستان خود دعوت كنید و از آن ها بخواهید شعر های حافظ و سعدی و مولانا و خیام را به اسم خودشان بخوانند و شما به به و چه چه كنید. چون این شاعران مرحوم شده اند و نمی توانند شكایت كنند و ضریب هوشی مخاطبان هم در حد مقواست و متوجه نمی شوند، خیالتان راحت باشد. اگر كسی اعتراض كرد او را به غرض ورزی و توهین به ارزش های ادبی متهم كنید. البته حواستان باشد شعرهای خیلی تابلو مثل «مژده ای دل كه مسیحا نفسی می آید» را نخوانید چون هر مغز معیوب و عقب مانده ای متوجه تقلب شما خواهد شد. دور شاعران بزرگ معاصر كه در قید حیات هستند را هم خط بكشید. استفاده از شعر شاعران جوان بلا مانع است. در حین ضبط برنامه گوشی تلفن همراه خود را بیرون بیاورید و با شوق و ذوق یك پیامك بخوانید و با ذوق زدگی از دوستتان بپرسید چه حسی دارد كه شعرش اینقدر معروف شده و به شكل پیامك دست به دست می گردد و دوستتان با فروتنی بگوید تنها لطف خدا بوده است.

- متفاوت باشید. هر چند كه در برنامه های اولتان با سر و شكلی ظاهر شده اید كه همه فكر كرده اند شما تازه از روستا آمده اید یا تازه وارد تلویزیون شده اید ولی از این به بعد جوری ظاهر شوید كه همه اذعان كنند تازه از اروپا برگشته اید. یا لباس ها و مدل موهای كاملاً مد روز را از روی ماهواره تقلید كنید ،یا از سر و وضع سنتی با موها و ریش های انبوه و لباس های سنتی استفاده كنید.

- برای مخاطب خود هیچ ارزشی قایل نشوید. فكر كنید برای مخاطبانی در حد معلول ذهنی و كم هوش یا عقب مانده جسمی و حركتی و بی هوش برنامه اجرا می كنید. هر چه از دهانتان می آید بگویید. برای اجرای برنامه هیچ نیازی به سواد و مطالعه نیست فقط داشتن كمی رو كافی است.

علیرضا لبش



 نگاشته شده توسط شهرام قلی پور در چهارشنبه 8 مهر 1388  ساعت 6:39 PM نظرات 0 | لينک مطلب


Powered By Rasekhoon.net