تاريخ : سه شنبه 19 بهمن 1395  | 10:37 AM | نویسنده : علیرضا قاسمی

داستان های من و انقلاب

« خاطرات دهه فجر بنده ، از کودکی تا امروز »

 

 

پرچم

 

 

به ما میگفتند از طرف مدرسه میخوایم بریم راهپیمایی و فردا فلان ساعت اماده باشید ...

 

من هرگز زیر بار نمیرفتم و خوشم نمیومد ...

یه سال باهاشون رفتم هر جا کیک و بیسکویت میدادن من تا میومدم برم بگیرم چون پرچم دستم بود معلممون یقه من و میگرفت و میگفت وایسا تو صف ... دق کردم اون سال بچه های دیگه رو میدیدم که کیک و بیسکویت ها رو با چه آب و تابی کنار جوی آب میخوردن و منم اشک میریختم و از این میسوختم که معلممون میگفت دلت برای بابا مامانت تنگ شده ، بمیرم ، الان تموم میشه میریم ...

میخواستم همونجا بشینم بزنم تو سر خودم ...

برای همین دیگه سالهای بعد باهاشون نرفتم ... میگفتم سرما خورده بودم و ... به یه بهانه ای نمی رفتم ...

از قضا سال بعدش من داشتم برای خودم کیک میخوردم دیدم یه نفر داره من و نگاه میکنه ، دیدم ای وای بر من معلممونه ... سرفه کنان و عطسه کنان الکی رفتم پیشش گفتم بابام به زور من و اورد اینجا وگر نه من حالم خوب نیست ... wink



نظرات 0