تاريخ : سه شنبه 19 بهمن 1395  | 10:45 AM | نویسنده : علیرضا قاسمی

داستان های من و انقلاب

« خاطرات دهه فجر بنده ، از کودکی تا امروز »

 

 

میکروفن

 

 

چند سال پیش با بچه های مسجد محله با یه اتوبوس رفتیم راهپیمایی ، منم یه پرچم دستم گرفتم و پشت سر حاج اقا که شعار میداد راه میرفتم ...

از شانس ما اون سال میکروفن ما خراب بود و آبروی مسجد و محلمون رفت ، هر چی حاج اقا میگفت نصف و نیمه میومد بیرون ، طفلک میخواست بگه مرگ بر امریکا ، میگفت « مر...آم...کا...» ...

اخرش یکی از بچه های مسجد به من گفت پرچم و بده به من و برو برای حاج اقا آب بیار ، صداش گرفته ...

من تا از پشت حاج اقا رفتم کنار میکروفن درست شد ، نگو من که قدم ور میداشتم ، سیم میکروفن میرفته زیر پای من و قطع و وصل میشده ، بچه ها که فهمیدن من خراب کاری کردم ، برگشتنه من و قال گذاشتن و من هم 20 کیلومتر پیاده برگشتم تا خونه ...frown

 

اخه از شانس من هیچکس مسیرش به ما نمیخورد و چون تعطیل بود و بد مسیر تاکسی و اتوبوس گیرم نیومد ...

 

دیگه با بچه های مسجد هم نرفتم و تصمیم به استقلال طلبی گرفتم ...laugh



نظرات 0