تاريخ : سه شنبه 19 بهمن 1395  | 10:51 AM | نویسنده : علیرضا قاسمی

داستان های من و انقلاب

« خاطرات دهه فجر بنده ، از کودکی تا امروز »

 

 

پسته !

 

 

چهارم دبستان بودم ...

همون سال 22 بهمن مدرسه تصمیم گرفت به مناسبت دهه فجر به بچه ها سر صف بسته های کوچیک شکلات و اجیل بده که توش یه کاغذ هم بود که روش نوشته شده بود دهه فجر مبارک مدرسه استقلال ...

 

خلاصه ، یه روز اومدن سر کلاس ورزش ما و اجازه 4 تا از بجه ها رو مدیر مدرسه از معلممون گرفت و ما رو برد تو دفتر و یه گوشه نشوندمون و گفت این اجیلارو با شکلاتا قاطی کردیم ، دو نفر مسئول پر کردن پلاستیک ها باشید یکی کاغذ بذاره و یکی هم منگنه بزنه ...

از قضا من و دوستم مسئول پر کردن پلاستیک ها شدیم ...

من یه مشت می‌ریختم تو پلاستیک و یه پسته هم میشکستم و میخوردم  ، به دوستام میگفتم شما هم بخورید ، اونا فقط من و نگاه میکردن ...

خلاصه حدود ربع کیلو پسته از بین اجیلا و شکلاتا رو من خوردم ...

اگه فکر میکنید گیر افتادم ، نه ... نیفتادم

چون پوسته هاشو میریختم تو جیبم ...wink

از بچگی شکمو بودم ...

اون روز بچه ها پشیمون شدن که چرا نخوردن ...

و مدیر مدرسه به ما یکی یه دونه دفتر مشق هدیه داد و کلی هم تشکر کرد ...

البته بعد که برای مامانم تعریف کردم ، اومد مدرسه و به مدیرمون گفت و حلالیت طلبید ، و مدیرمون هم گفت من میدونستم ، از لای در نگاهشون میکردم ،

 

من فقط موندم که این پسر چقدر جا داره نیم کیلو پسته رو خورد ...laugh



نظرات 0