داستان های من و انقلاب
« خاطرات دهه فجر بنده ، از کودکی تا امروز »
پسته !
چهارم دبستان بودم ...
همون سال 22 بهمن مدرسه تصمیم گرفت به مناسبت دهه فجر به بچه ها سر صف بسته های کوچیک شکلات و اجیل بده که توش یه کاغذ هم بود که روش نوشته شده بود دهه فجر مبارک مدرسه استقلال ...
خلاصه ، یه روز اومدن سر کلاس ورزش ما و اجازه 4 تا از بجه ها رو مدیر مدرسه از معلممون گرفت و ما رو برد تو دفتر و یه گوشه نشوندمون و گفت این اجیلارو با شکلاتا قاطی کردیم ، دو نفر مسئول پر کردن پلاستیک ها باشید یکی کاغذ بذاره و یکی هم منگنه بزنه ...
از قضا من و دوستم مسئول پر کردن پلاستیک ها شدیم ...
من یه مشت میریختم تو پلاستیک و یه پسته هم میشکستم و میخوردم ، به دوستام میگفتم شما هم بخورید ، اونا فقط من و نگاه میکردن ...
خلاصه حدود ربع کیلو پسته از بین اجیلا و شکلاتا رو من خوردم ...
اگه فکر میکنید گیر افتادم ، نه ... نیفتادم
چون پوسته هاشو میریختم تو جیبم ...
از بچگی شکمو بودم ...
اون روز بچه ها پشیمون شدن که چرا نخوردن ...
و مدیر مدرسه به ما یکی یه دونه دفتر مشق هدیه داد و کلی هم تشکر کرد ...
البته بعد که برای مامانم تعریف کردم ، اومد مدرسه و به مدیرمون گفت و حلالیت طلبید ، و مدیرمون هم گفت من میدونستم ، از لای در نگاهشون میکردم ،
من فقط موندم که این پسر چقدر جا داره نیم کیلو پسته رو خورد ...
.: Weblog Themes By Pichak :.