تاريخ : سه شنبه 19 بهمن 1395  | 10:59 AM | نویسنده : علیرضا قاسمی

داستان های من و انقلاب

« خاطرات دهه فجر بنده ، از کودکی تا امروز »

 

 

ماکت شاه !

 

 

دهه فجر سال 93 بود ، دیگه از اون شور و حال بچگی و شیطنت هاش بیرون اومده بودم ، هر چی که باشه دیگه 27 سالم شده بود ..

سر و سنگین با کت و شلوار صبح زود رفتم دم مسجد محله تا با اتوبوس بریم میدان امام برای راهپیمایی 22 بهمن ..

خیلی منظم سر ساعت همه جمع شدن و سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم ..

بچه های کوچیک تر بسیجِ مسجد ، یه ماکت از شاه درست کرده بودند که خیلی قشنگ بود  ، کلی روش کار کرده بودن ...

وسطای راه یه دفعه اتوبوس به پت و پت افتاد و خراب شد ...

راننده زد کنار و با چند تا از مردای ریش سفید رفتن ببینن مشکل از کجاس ...

یه ده دقیقه ای به ماشین ور رفتن و اخر گفتند درست نمیشه و قطعه میخواد ...

حاج اقای مسجد گفت همه بریم لب جاده و با هر وسیله ای شد میریم میدان امام تا اتوبوس درست بشه و برگشتنه با هم برگردیم ...

خلاصه ...

حاج اقا به من گفت علی اقا شما با این چند تا بچه که ماکت شاه رو دارن بیا و مواظبشون باش ..

تو رودروایستی گفتم باشه چشم ...

همه رفتن و من و دو تا از همون بچه ها چون ماکت داشتیم و تو هیچ ماشینی جا نمیشد مونده بودیم کنار جاده ...

یه یه ربع ساعتی مونده بودیم که دیدیم یه دونه از این موتور سه چرخه های نون خشکی اومد ، من سریع جلوشو گرفتم و گفتم ما رو تا میدون ببر کرایش رو هم میدم !

اون بیچاره هم قبول کرد ..

خلاصه سه نفری پریدیم عقب موتور سه پاچه و شاد و سرخوش رفتیم میدون ...

تو راهپیمایی هم من کنار همون بچه ها بودم و با خودم گفتم باید تا برگشت مواظبشون باشم ..

شعار دادیم و با جمعیت میرفتیم که رسیدیم وسط میدون و تا رسیدیم یکی از بچه ها گفت باید ماکت رو بسوزونیم ، این رسمه

گفتم باشه و یکی از بچه ها یکم بنزین هم اورده بود تو شیشه نوشابه کوچیک ، گفت اقا علی شما روشنش کن ...

منم ذوق کردم و به خودم افتخار کردم میون اون جمعیت قراره ماکت شاه رو بسوزونم ، ...

خلاصه ، کتم رو جمع کردم و رفتم زیر ماکت تا کبریت رو بزنم ، تا کبریت رو روشن کردم همون پسر کوچیکه بنزین رو ریخت و یا خدا ، من و ماکت اتیش گرفتیم و من هول شدم و مثل دخترا جیغ میزدم و پریدم تو اسخر وسط میدون امام ...

یکم سوخته بودم ، دیدم همه دارن به من میخندن ... خلاصه با کت و شلوار پاره و سوخته برگشتم خونه ...

مامانم گفت چی شده : « گفتم هیچی تو تظاهرات تیر خوردم و ساواک شکنجم داد  » wink

 

چی بگم ، نشد من یه کاری رو بکنم و اونم درست و بی مسئله ...

اگه خاطرات مُحرمم رو براتون بگم ، از خنده  روده بر میشید ... laugh

 

شاد باشید

یا علی



نظرات 0