تاريخ : یک شنبه 24 بهمن 1395  | 8:02 AM | نویسنده : علیرضا قاسمی

چنین گفت رستم به اسفندیار !

 

چنین گفت رستم به اسفندیار
آخه شد غذا نون پنیر و خیار ؟
برو بهر ما ظرفی آبگوشت بیار
وگر نه سَرت را کَنم از تَنت بی بخار

 

چنین گفت رستم به اسفندیار
بِریم کوه بخوابیم یه شب توی غار
سپس صبح زود می رویم ما به کار
یه وانت کدو میزنیم و یه وانت خیار

 

چنین گفت رستم به اسفندیار
نزن تُنبک اینجا بزن سیم و تار
یه فکری بکن واسه شام و ناهار
نخوردیم غذا از بهار تا بهار ...

 

چنین گفت رستم به اسفندیار
که این اسب وحشی رو کُن تو مهار
برو زین و بَرگش ز آغل بیار
که خواهم رَوم روزِ دیگر شکار

 

برفت و بیامد ز جنگل چه زخمی و زار
بگفتم چه شد تا تو رفتی به جنگل شکار
بگفتا دریدم مرا گرگ و افعی و مار
دگر من شکر خورده ام تا رَوَم به شکار

 

 

فی البداهه : علیرضا قاسمی

زمستان 1395

 



نظرات 0