آتش همه چیز را می سوزاند و پیش می رفت.
آب راه او را بست:دیگه اجازه نمی دم ازین جلوتر بری.
آتش آهی کشید:تو فکر می کنی من مقصرم؟
مکثی کرد:یه نگاه به دورو برت بنداز.می فهمی.
آب چند لحظه ایی اطراف را از نظر گذراند.
آتش همچنان می سوزاند.
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 مهر 1388 ساعت 5:58 AM | نظرات (0)