لحظات شتاب می گیرند اگر لحظه آمدنت را اشاره کنی

شوق تو به باغ لاله گل خواهد داد   

                                        عطر تو به گلها هیجان خواهد داد

فــردا کـه در آفــاق بـپـیـچـد نـورت    

                                         تکبیرتو کعبه را تـکـان خواهـد داد

          

هوا سخت گرفته و تو نیستی


دقایق بوی انتظار گرفته و تو ....نیستی .

                           نیستی و گردابهای غفلت ، شهر را در خود بلعیده

   نسیمی نیست ، هوایی نیست ، و بغض گره خوره مان سخت گلوگیر است

         لحظات شتاب می گیرند اگر لحظه آمدنت را اشاره کنی

{عصر آدینه}      

غروب جمعه  را انگار خدا آفریده است تا آدینه همه دردها و زخم های شیعیان باشد و رنج سال ها غربت از امام و زخم سال ها یتیمی امت را بنمایاند ؛ با این همه ، غروب دلگیر آدینه با همه غم زدگی اش انگار لبریز از معرفت است؛ پر است از بانگ جرس و شاید آهنگ بیدار باش خداست که به رنگ غروب در آمده است . 

آشفتگی روح را عصر جمعه به وضوح حس می کنی ، روحی که مدام تحملمان می کند، زمینی بودنمان را ، غرق بودنمان در دنیا را و در بند اسارت بودنمان را ، تا خاکی ترین بخش هستی فرود می آید و او که از جنس آسمان است در زمین خاکی آشفته می شود.

وعصر جمعه انگار زمان کوتاهی برای رهایی روح است . برای همین است که عصر جمعه دلت هوای قرآن خواندن می کند و هوای راز ونیاز و دعای سماوات . دلت از دنیا می گیرد ؛ از دنیای که پر است از زیبایی های دروغین ، عشق های دروغین ، لذت های دروغینودلت برای حقیقت پر می زند.

غروب جمعه ، آینه دل تنگ توست تا در آن محکش بزنی که تا کجا عاشق است و منتظر

از امامش چه می داند و از رسولش و از خدایش ؟

ونم نمک زمزمه روح را می شنوی که : (( خدایا خودت ! را به من بشناسان ، بارالها ! با رسولت آشنایم کن . مهربانا  ! حجتت را ، امام زمانم را ، مولایم را به من بشناسان که اگر حجتت را به من ننمایی ، از راه تو گمراه خواهم شد))

(( لطیفا ! در دینت ثابتم گردان ، به طاعتت مشغولم دار و در آزمونی که برای خلق بر نهادی ، پیروزم کن )) و قلبم را مطیع ولی امرت دار ))

عصر جمعه عشقی در دلت موج می زند و حسرت عمیق دوری از امام در دلت تیر می کشد . حالا با تمام وجودت زمزمه می کنی : (این بقیه الله ) تازه می فهمی که دنیا چه قدر وابسته اوست وبودن ، تا چه حد به او نیازمند است . پس چشمانت ، همه وجود و حتی خدا را شاهد می گیری که به او وبه هرچه او به آن ایمان دادر ، مومنی و این که دوستش می داری ، که تسلیم امر اویی و مطیع او ، به مقام بلندش ، به علم و دانایی اش و به ولایتش اعتراف می کنی ونیز به رجعتش و این بازگشت شیرین را سخت انتظار می کشی .

وقتی این نسیم خوش معرفت تمام وجودت را عطراگین می کند ، از همه آنچه دوره ات کرده ، بیزار می شوی ، از رنگارنگی دنیا ، از سر و صدا های فریبنده ، از حرف های پوچی که دانه دانهه زنجیر عذابت را می بافند، از دویدن های پی در پی و بی پایانت به دنبال سراب دنیا و از خویش منزجر می شوی که چه قدر غرق در دنیایی و چه قدر از انتظار حقیقت دوری و چه قدر بودن را از دست داده ای و به چه چیزهای کوچکی دل بسته ای .

بزرگی ما انسانها آن قدر است که زمین و آسمان و کوه در تحمل بار امانتی که کشیده ایم درمانده اند، اما گاه آن قدر کوچک می شویم که دل به قطعه ای از این زمین و آنچه در آن است می بندیم . سینه های آسمانی ما کهکشان عشق خداست ، اما گاه در این پهنه سترگ عاشقی ، دل به دنیای خاکی می بندیم . و چه قدر آن لحظه غافلیم ، غافلیم از بزرگی خود ، از عظمت روح و از جایگاه بلند خلیفه اللهی مان.

و عصر جمعه لحظه آشتی با روح است .

  لحظه رها کردن روح از اسارت خاک در دنیای خاکی ،

استشمام عطر انتظار و لحظه حس کردن نسیم امید است .

عصر های جمعه بوی امام می دهد بوی موعود بر حقمان ، بوی سبز بهاران.

کتاب روح بهار –-ناشر موسسه بوستان کتاب قم


 



[ سه شنبه 26 آبان 1388  ] [ 4:07 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (0) ]