باز هم مرا فرصت گفتن میدهی...

 

آن قدر که وقتی بنده رو سیاه تو

سالی را به تمام خطا می کند

هر روز و هر ماهش را به گناه می آلاید

هر لحظه شب و روزش را با تو در می ستیزد

و تا تو روی می کنی روی می گرداند

و تا تواش می خوانی دیگری را می خواند

باز هم چون به سوی تو رو می کند و می آید

آن آغوش گشاده احسان را چنان بدو می نمایی

که هر چه کرده از یاد می برد

دوباره می آید ، می نشیند و سر بر می آورد

و چشم در دستان پر مهر تو می دوزد

تا در آبشار نگاه خویش غرقش کنی

و در نزد خویشش جای دهی

تو آن قدر مهربانی که باز هم

مرا فرصت گفتن می دهی...


 



[ پنج شنبه 28 آبان 1388  ] [ 3:32 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (2) ]