باز هم مرا فرصت گفتن میدهی...

آن قدر که وقتی بنده رو سیاه تو
سالی را به تمام خطا می کند
هر روز و هر ماهش را به گناه می آلاید
هر لحظه شب و روزش را با تو در می ستیزد
و تا تو روی می کنی روی می گرداند
و تا تواش می خوانی دیگری را می خواند
باز هم چون به سوی تو رو می کند و می آید
آن آغوش گشاده احسان را چنان بدو می نمایی
که هر چه کرده از یاد می برد
دوباره می آید ، می نشیند و سر بر می آورد
و چشم در دستان پر مهر تو می دوزد
تا در آبشار نگاه خویش غرقش کنی
و در نزد خویشش جای دهی
تو آن قدر مهربانی که باز هم
مرا فرصت گفتن می دهی...