اول خدا

تا ظهورت چه قدر فاصله داریم آقا

آه از جمعۀ بی تو گله داریم آقا

زلـف شـب را به سراپـای سحـر می ریــزم

تا خود صبح به راه تو قمر مـی ریـــزم

ساحل چشــم من از شوق به دریا زده است

چشم بسته به سرش موج تماشا زده اسـت

جمعـه را سرمه کشیدم كه مگر برگردی

با همان سیصد و دلتنگ نفر برگردی

زندگی نیست ممــات است، تو را کم دارد

دیدنت ارزش آواره شدن هـــــــــــــــم دارد

خیر از جمعه ندیدیم به والعصر قسم

بی تو ما طعنه شنیدیم به والعصر قسم

از دل تنــگ مـــــن آیا خبــری هــم داری؟

آشنا، پشت سرت مختصری هــــــــم داری؟

لذت درد تــو شـــد مـــزد دعـــای پــــدرم

من به این چشم کشم درد، به جای پــــــدرم

هیچ کس تاب و تب چشم تو را درک نکـرد

هیچکس اشک شب چشم تو را درک نکرد

مــــا کجـــا درد کشیدیم بـــه اندازۀ تــو

روز و شب گریـــــه ندیدیم به انــدازۀ تـــــو

منّتـــی بر سر ما هم بگذاری بـــد نیسـت

آه کم چشــــــم به راهم بگذاری، بد نیست

" صابرخراسانی "





[ سه شنبه 3 بهمن 1391  ] [ 8:49 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (3) ]