امام من ! مولای من

وقتی بغض ناباور درد در حنجره ام زندانی است

وقتی واژه ها در پستوی خاطرات گرد گرفته اند ،

وقتی زبانم از تکرار کلام عاجز است ،

وقتی می توانم با چشمانم سخن بگویم ،

به کلام احتیاج نیست. وقتی نگاه من با نگاه تو آشناست ،

زبان احتیاج نیست . پس چشمانم را به تو می سپارم تا

در وسعت روشن نگاهت ،

خاطرات سبز جوانی و کودکی ام را مرور کنم .

باران تندتند به پنجره ی اتاقم می خورد ؛

و آسمان هرازگاهی با غرشش احساس وجود می کند

و دوباره به دنیا آمدنش را نوید می دهد. ابرها در دوردست متراکم هستند ،

دیگر در آسمان گوی زرین و منور را که هر صبحگاه با پرتوهای ملایمش ،

مرا از بستر بلند می کند ، نمی بینم .

نسیمی که در هوا متراکم شده است بوی بهشتی دارد.





[ جمعه 29 شهریور 1392  ] [ 12:13 AM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (1) ]