مشاعره با امام زمان
دل من خون شد ازين غم، تو كجايي؟
و اي كاش كه اين جمعه بيايي!
دل من تاب ندارد، همه گويند به انگشت اشاره، مگر اين عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟
تو كجايي؟ تو كجايي...
و تو انگار به قلبم بنويسي:
كه چرا هيچ نگويند
مگر اين منجي دلسوز ، طرفدار ندارد ، كه غريب است؟
و عجيب است
كه پس از قرن و هزاره
هنوزم كه هنوز است
دو چشمش به راه است
و مگر سيصد و اندي نفر از شيفتگانش ، زياد است

(به ادامه مطلب مراجعه فرمایید)
	ه گويند
	به اندازه يك « بدر » علمدار ندارد!
	و گويند چرا اين همه مشتاق ، ولي او سپهش يار ندارد!
	
	=-=-=
	جواب امام زمان:
	تو خودت!
	مدعي دوستي و مهر شديدي كه به هر شعر جديدي،
	ز هجران و غمم ناله سرايي ، تو كجايي؟
	تو كه يك عمر سرودي «تو كجايي؟» تو كجايي؟
	باز گويي كه مگر كاستيت بُود ز امامت ، ز هدايت ، ز محبت ،
	ز غمخوارگي و مهر و عطوفت
	تو پنداشته اي هيچ كسي دل نگران تو نبوده؟
	چه كسي قلب تو را سوي خداي تو كشانده؟
	چه كسي در پي هر غصه ي تو اشك چكانده؟
	چه كسي دست تو را در پس هر رنج گرفته؟
	چه كسي راه به روي تو گشوده؟
	چه خطرها به دعايم ز كنار تو گذر كرد
	چه زمان ها كه تو غافل شدي و يار به قلب تو نظر كرد...
	و تو با چشم و دل بسته فقط گفتي...
	تو كجايي!؟ و اي كاش بيايي!
	هر زمان خواهش دل با نظر يار يكي بود، تو بودي...
	هر زمان بود تفاوت ، تو رفتي ، تو نماندي.
	خواهش نفس شده يار و خدايت ،
	و همين است كه تاثير نبخشند به دعايت ،
	و به آفاق نبردند صدايت
	و غريب است امامت
	من كه هستم ،
	تو كجايي؟
	تو خودت كاش بيايي
	به خودت كاش بيايي...!
