دلنوشته هایی از جنس ظهور
مولاي من! کاش در همين جمعه ميآمدي تا نگاه منتظران را پايان بخشي.
يا صاحب الزمان! بيا و نرگسهايي را که نثار راهت کردهام با قدومت معطر کن تا تبرکي باشد براي ابديتم. حضورت را با تمام وجود حس ميکنم. بيا و ظهور کن تا با افتخار، تو را به دشمنان نشان دهم و عظمت تو را به رخ ظالمان بکشم.
----------------
مولاي من! اي يوسف دورافتاده از کنعان امت اسلام! اي قلب تپنده قرآن، اي نور ديده، اي غريب، اي اسير جهل امت، اي رانده شده از شهر و ديار، اي باديه نشين غمهاي بي پايان، اي مصداق «اذا ضاقت عليهم الارض بما رحبت». کجايي آقا؟
-------------
ـ يوسف زهرا ما منتظران، همچون تشنهايم در کويري داغ. کي باشد که بيايي و شربت سرد و گوارايت را بر لبهاي تشنه و خشکيده ما بنوشاني؟ دير زماني است که صبحهاي جمعه صدا مي زنيم: «أين ابن فاطمة الکبري». آيا ميآيد روزي که نداي «انا ابن فاطمة الکبري» را از کنار خانه کعبه بشنويم؟
--------------------
ديشب در امتداد افق، نگاهم خيره مانده بود و هرچه صدايم مي زدند گويا بيدار نميشدم. نميخواستم بيدار شوم. غرق در فکر آمدنت بودم. يوسف فاطمهh، بيا و اين طلسم خيره نگاهم به اشک ديدار باطل کن تا «متي ترانا و نراک» براي من هم مصداق پيدا کند. سخت است شماتت دشمنان. سخت است!
---------------------
* اين جمعه هم گذشت و آقا نيامدي. اي عشق ناديده... اين بار هم نيامدي. اي زيباترين و اي غايب ترين آشکار... تا کي به يادت و به نامت و بدون حضورت در انتظار بنشينيم و به کدامين مسير، چشم به راه بمانيم؟خوشا روزي که بيايي و مژده حضورت را من... بر زبان برانم و غلامت شوم.
----------------
هر آينه به اميد ظهور تو، با يک سبد گل نرگس، آمدنت را به انتظار مينشينم، اما آقاي من! چقدر غمانگيز است غروب آدينه، وقتي يک بغل اشک و بغض و دعا را ضميمه دلم ميسازم. به اميد آدينهاي ديگر و ظهور سبز تو.
---------------------
به هر ريسماني که آويختيم بريد.
به هر شاخهاي که نشستيم، شکست
و بر هر ستوني که تکيه زديم، افتاد
تنها تويي که حق محبت را تمام و کمال، ادا ميکني
به ما هم الفباي محبت بياموز...