حرف دل

 


 

فرا رسيدن بهار طبيعت و سال نو بر همه دوستان عزيز مبارك باد.

 

 

بهار من سلام

يک سلام عاشقانه

و بعد

و بعد نوروزي ديگر...

اما هر روزي که مي آيد مگر نوروز نيست؟

به من مي‌گويند چرا از بهار نمي نويسي؟

چرا صفحات دلت را همراه با آمدن بهار بهاري نميکني؟

 

اما ...

اما مگر من از بهار نگفتم؟

به خدا از بهار گفتم

هر بار که نوشتم از بهار زندگي حرف زدمو حرف زدم

آنقدر که گاهي ديگر نمي دانستم از بهار گفتن را با کدام حرف آغاز کنم که همچو بار قبل نباشد!

آنقدر از بهارم که تو باشي گفتم

گفتم

گفتم

اما نيامدي

 

نيامدي که بهاري شوم... همچو گل‌هاي سبزپوش باغچه‌ي خانه‌ي مان که هر سال لباس‌هاي سبزشان را ‌مي‌پوشند و وقتي نگاهشان مي‌کنم سرشان را به نشانه ي شادي مي‌چرخانند

 

نگاهي به نشانه‌ي رضايت از رضايتشان مي‌کنم و مي‌روم!

مي‌روم پي کارم!

و تمام مدت لحظه‌هايم را به اين فکر مي‌کنم که بهار من کجاست؟

کي مي آيد؟

دلم خشکيد!

يخ زد!

سنگ سرمايش زدند. . . سرش شکست

سنگ خزانش زدند. . . دلش شکست

 

بهار سبز زندگيم

با اينکه دلم يخ زده از سرما

اما با چشمان منتظرم چشم به راهت هستم

و مي مانم

تنها دستم را بگير!

 

همين برايم کافيست تا طوفان ها و گرد بادهاي روزگار من سرمازده را از پا نيندازد.

 

...

 

آقاي خوبم

بهار در راهم

هر چقدر که باشه منتظرت مي‌مونيم

و همه مون مي‌دونيم پشت اين روزها روز آمدن تو عاشقانه زمينيان را به تماشا نشسته تا بيايد و بهاريمان کند

از خدا مي‌خوام که اين سال جديد با ظهور تو براموون بهترينا رو رقم بزنه

از خدا مي‌خوام که توي اين سال جديد همه‌ي غماي دلت تموم شن و لبخندتو جد بزرگوارت و مادر عزيزت ببينن

و همه‌ي ذرات هستي از شادي تو شاد شن و بخندن

 

الهي قربونت برم

مني که اصلا ارزش نوشتن واسه تو رو ندارم. . . تويي که جاناني

عشقي

آرزويي

بهاري

عمري

زندگي اي

 

سرسبز ترين بهار تقديم تو باد!





[ چهارشنبه 26 اسفند 1388  ] [ 3:55 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (3) ]