ما گوشه نشینان غم فاطمه ایم...

 

ماه دلسوخته پر زد، همه جا غوغا شد

آسمان با غم و با غربت خود تنها شد

آسمان آمد و سر را به لب چاه گذاشت

باز هم چشم پر از روشني اش دريا شد

شب پوشيده ز مه را کمي از خود پس زد

ابر در حنجره اش سوخت، زبانش وا شد

ماه من! رفتي و کس نيست ببيند که چنين

آسمان بي تو گرفتار شب يلدا شد

ماه من! هيچ دلي پنجره اش را نگشود

تا ببيند چه شبي پيرهن گل ها شد

ماه بالي زد  و در لحظه ي سنگين خسوف

نيمه ي تار و کبودش ز افق پيدا شد

مرقدش محو شد از چشم زمين قرن به قرن

اين خسوف از همه سو، قسمت اين دنيا شد

 "به امید ظهور که صد البته نزدیکست"





[ جمعه 21 اسفند 1394  ] [ 10:47 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (0) ]