من به راه‌های آسمان، داناترم تا راه‌های زمین

گم شده‌ایم. سرگردان در کوچه‌های زمین. نشانی در دست، مبهوت به تمام درهای بسته نگاه می‌کنیم. هیچ‌کدامشان شبیه دری نیستند که ما گم کرده‌ایم. شبیه جایی نیستند که روزی از آن راه افتادیم و حالا دلمان می‌خواهد به آن برگردیم.
مرد ایستاده کنار دیوار کوچه. ما گیج و سردرگم از کنارش رد می‌شویم. دستمان را میگیرد. یک لحظه چشم در چشم می شویم. میگوید: "کجا؟" میگوییم:"رهامان کن! پی جایی میگردیم."

در ادامه مطلب می خوانید....

 

میگوید: "من بلدِ راهم، پی ام بیایید، می رسانمتان" میگوییم: "نه، خودمان میگردیم، خودمان می یابیم"
میگوید: "این کوچه، زمین است، نشانی شما اصلاً مال این طرف ها نیست" مکث میکند. زیرلب میگوید: "من به راه های آسمان، داناترم تا راه های زمین" "فَلانا بِطُرقِ السماء اعلم منی بطرقِ الارض"
ما میگوییم: "نه، گمشده ما همین جا لابلای آدم های زمین است". از کنارش میگذریم و باز گم می‌شویم. بیشتر از قبل.

 

برگرفته از کتاب "خدا خانه دارد" نوشته فاطمه شهیدی





[ شنبه 18 اردیبهشت 1395  ] [ 9:43 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (0) ]