سرمشق انتظار
سکوت کوچه را گامهای با صلابت دو مرد در هم شکست. زنی در انتهای کوچه پشت در خانه اش ایستاده بود، چادر را روی صورت کشید اما چشمهایش گشادتر و گوشهایش تیزتر شد تا زمزمه آن دو را بشنود. یکی از آنان دست بر آسمان برده گفت: به خدا قسم ای اباذر علی همان محمد (ص) است و محمد (ص)، علی(ع)… ولایت او همان "خبری عظیمی ست که در آن اختلاف کردند." به خدا قسم؛ اگر علی نبود لحظهای زیستن در این دنیا برای سلمان میسر نمیگشت…
در ادامه مطلب می خوانید......
اباذر دست بر دوشش گذاشت و گفت: آری سلمان… علی بوی محمد دارد… زندگی بشر بی او ناممکن است.
زن در دل سیاه کوچه نوری را مشاهده نموده، آرام زمزمه کرد: خدا را شکر هنوز مرد در این وادی پیدا میشود… خوشا بحالتان که همنشین و هم کلام قرآن ناطقاید…و لحظهای درنگ کرد تا بوی علی را از یاران او استشمام کند. سپس داخل خانه شد و در را بست…
از آن روز سالها میگذرد ، اکنون که سلمان آخرین نفسهایش را میکشد گریه امانش بریده، نه به آن سبب که به دنیا دل بسته، چرا که او از این دنیا به عصایی برای ایستادن، عبایی برای گرم شدن و آفتابهای برای طهارت بسنده کرده، بلکه گریههای او برای آخرین نفسهایی ست که در هوای علی میکشد.
مرگ برای او ناگوار است از آن جهت که بین او و مولایش فاصله میاندازد. در این ثانیههای پایانی عمر تمام خاطرات از جلوی چشمان سلمان میگذشت، انگار همین دیروز بود که انتظار او پایان یافت. همان روزیی که نور خورشید از میان شاخ و برگ درخت خرما به دل منتظر سلمان الهام کرد خبری در راه است. زمزمههای مالکش او را حیران ساخت… انگار انتظارش به سر آمده بود…
آری بهترین روز روزبه ایرانی رقم خورد لحظه ای که شنید "احمد ظهور کرده…" و محبوبش به مدینه عشق آمده… درخت از خبر رسالت محمد (ص) به خود لرزید و کم مانده بود روزبه را نقش زمین کند…
از آن روز به بعد روزبه، سلمان فارسی نام گرفت تا اینکه علی (ع) او را حکیم خواند. و چه خوش کلامی ست سخن علی…
سلمان بهتر از هرکسی میدانست علی کیست، چرا که او از قبل در آزمون ولایت سربلند شده دلش وسعت یافته، بصیرتش افزون و چشم دلش روشن گشته بود. او بعد محمد (ع) جرعه جرعه وحی را از لبان و زبان امیر بیان چشیده و ذائقهاش با ولایت تنظیم گشته، جز به هم نشینی با علی (ع) رضایت نداد.
به یاد آورد لحظاتی را که با اباذر نزد علی(ع) رفت تا از معرفت به نورانیت حضرت سوال کند سپس دهان بسته،دل را رو به نور گشوده و کلمه کلمه خطبه نورانیه در سینه فراخش حک می شد همانجا بود که علی(ع) فرمود: معرفت من به مقام نورانیت ،شناخت خداوند عز و جل است و معرفت خداوند عز وجل ،شناخت من به مقام نورانیت می باشد.
اکنون تمام دغدغهاش این بود که آیا حق علی را به جای آورده!؟ آیا معرفتش به "آیین راستین" پروردگار کامل است؟! آیا از این بئر معطله (ولایت حضرت امیر ع) به اندازه گنجایش خویش بهره برده؟!
او معنای سکوت علی را خوب میفهمید چرا که او خود از علی (ع) شنید که "من و پیامبر یک نور بودیم، او محمد مصطفی گردید و من وصی او علی مرتضی شدم، محمد ناطق شد و من ساکت، باید در هر زمان گویا و ساکتی باشد."
مداین هرگز از یاد نمی برد روزی را که جمله مردم از هر صنف و گروهی صف کشیده بودند به انتظار امیر خود،سپس مردی سوار بر الاغ یافتند. او در پاسخ آنان که جویای امیرشان شدند گفت من امیر نیستم ولی اگر در پی سلمان هستید منم سلمان فارسی….
آری فقط چون اویی میتوانست علیوار باشد چرا که قلب او حامل ولایتی بود که جز فرشته مقرب و پیامبر مرسل، تنها مومنان آزموده شده می توانستند حملش کنند. آن روز که در سقیفه پیمان بر حصار خورشید می بستند او بازهم همراه حق و هم پیمان او ماند. او از علی شنیده بود که بالاترین غرفهها و درجات بهشت، معارف الهی و جا گرفتن در مکان های صدق ،نزدیک ملیک مقتدر است و می دانست قلب علی (ع) بالاترین غرفه های بهشت و اعمال او جز بندگی و عبادت نیست. پس هرگز از همنشینی با او تنزل نیافت و لحظه ای به غیر او دل نبست…حال دلش نمی آمد مولایش را تنها بگذارد و بر ملاقات رسول الله از علی پیشی گیرد، چرا که بهتر از همه می دانست علی اولین ها بعد رسول الله بود اما چاره چیست که برای هر شخصی اجلی معین است.
او نمونه کاملی برای ره پویان ولایت می باشد و هماره بر تارک شیعه می درخشد چرا که او چنان غرق دریای علم علی گشته که خود دریای علم نام گرفت. او چنان در ولایت محو گردید که به فرموده رسول خدا از آنان بود. او چنان از ریسمان ولایت بالا رفت که علی (ع) بر بالین او حاضر گشته، نماز میت بر او گزارد. و چه زیباست نماز علی که خود معنای نماز می باشد و ولایتش شرط پذیرش نماز…
چه سعادتی بالاتر از این که در دنیا و عقبا محشور با علی شوی… گوارایت باد این به روزیها …ای روزبه…