هیچ‌کس آماده دیدار آقا نبود…

مولا جان!

بارها آمدی و نبودم, در تقلای این زندگی, نیازمند تو…

اما بی تو بودم!

بارها آمدی و نیامدم, بر دلم بارها نشستی و بی تو بودن را گریستم.

میدانم آمده‌ای... بسیار نزدیک...

پشت پلک‌هایی که توان باز شدن به روی زیبایت را ندارد!

پشت در, دلی که هنوز برای میزبانی تو پاک نشده!

میدانم آمده‌ای

دعا کن من هم بیایم به پیشواز تو!

در ادامه مطلب می خوانید........

چرا…چرا…

با تو می‌گویم ای شیعه،از تو می‌پرسم

چرا مردم وقتی به هم می‌رسند, نمی‌پرسند: تازگی‌ها از مولا چه خبر؟

چرا هیچ کس برای آمدنت نذری نمی‌کند؟

چرا دعاهایمان هم از نام تو خالی شده است؟

چرا بودنت را باور نکرده‌ایم؟

چرا وقتی به شهر ما می‌آیی, آمدنت را حس نمی‌کنیم؟

چرا نیامدنت را با نبودن یکی می‌گیریم؟

چرا زودتر نمی‌آیی؟

چرا ظهور نمی‌کنی؟

بیا که منتظریم…

قطاری سریع السّیر در حرکت است، مملو از مردمان.

قطاری بی‌وقفه که حتی مسافران خود را در حال حرکت پیاده می‌کند!

و مسافران تنها اندک زمانی میهمان‌اند و به سرعت باید قطار را ترک کنند.

به درون قطار می‌رویم؛ چه هنگامه‌ای است! بازارهای مکاره، خرید و فروشِ عمر و مشتریان مشتاق و غافل از عاقبت!

چنان سرگرمِ زرق‌وبرق قطارند که اصلاً به پایان راه نمی­اندیشند!

تذکرات صاحب قطار را هم جدی نمی‌گیرند؛ انگار اصلاً نمی‌شنوند!

این قطار عمر من و توست.

یه عمر دعا می‌کردم آقا رو ببینم

انگار دعاهایم بعد از چهل سال مستجاب شده بود

مردی در خانه را میزد

از پشت پنجره نگاه کردم

آره مولام بود

نگاهی به در و دیوار خونم کردم

سریع رفتم تابلوها و عکس‌های ناجور رو برداشتم

وسایل ناجور رو جمع کردم و یه جا قایم کردم

ای وای سی‌دی‌های ناجور رو سریع شکستم و ریختم دور

دستگاه ماهواره رو هم قایم کردم

گوشی موبایلم هم خاموش کردم که یه وقت

یه نگاه دیگه به خونه کردم

فکر می‌کردم دیگه خونه آمادس

رفتم که در رو باز کنم و امام زمان خودم رو ببینم و دعوتشون کنم به خونمون

در رو که باز کردم دیدم آقا آخرین خونه کوچه رو هم در زده بود و ناامید از کوچه رفت

آره

همه مثل من داشتن خونه رو آماده می‌کردن

هیچ‌کس آماده دیدار آقا نبود…

 

و باز آقا مثل همیشه غریب ماند

و ما دعا می‌کنیم که آقا بیاید و همه کار می‌کنیم که نیاید …





[ جمعه 24 اردیبهشت 1395  ] [ 5:15 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (0) ]