غزل غزل استجابت، هنوز مي بارد!

پيچ راديو را مي بندم. ديگر آن نوايي كه دل را با خودش تا آسمان عروج مي داد؛ نمي آيد. كه محبوب خويش را به نوراني ترين مراتبش صدا زنم... و همه مراتب او نورانيست، تا او رابه همه مراتبش بخوانم..

دلتنگ سحرهاي پر از صفاي زندگي ام. زندگي كه در پس كوچه دالان هاي طولاني و پرپيچ و خم زمان، سالهاست كه فراموشش كرده ام.

دست و پاي اين دشمن قديمي هم، بعد از يك ماه مرخصي اجباري و در بند بودن، باز از نو گشوده شده، و حسابي خودش و همه اعوان و انصارش راه افتاده اند بين ما!!!

كه باز موش بياندازند به انبان گندم امساله مان!!

هنوز يك ماه از توبه هاي عاشقانه و خالصانه ام نگذشته!!؟ خداي من! حساب گناهانم را از دست داده ام!

در ادامه مطلب می خوانید....

 

يادم مي رود، كه عشق با ادعا ممكن نيست! يادم مي رود كه توبه هاي پر از سوز و اشك و آه و ترنم لطيف بخشايشي كه پرونده ام را تميز شسته است، يادم مي رود از نو متولد شده ام و تمام تلاش هاي دشمن قديمي براي خط خطي كردن كارنامه ام، تباه شده..

يادم مي رود ، سي دعاي قطعي الاجابه دم افطار را..يادم مي رود كه قرار است همه چيز رنگ وبوي تازه اي به خود بگيرد.

و يادم مي رود كه عاشقي با ادعا ممكن نيست! امتحان دارد و امتحان هزينه دارد!

سرجلسه امتحان نشسته ام، هرلحظه و هنوز حواسم نيست. به سوالهاي سختش كه مي رسم..تازه حواسم سرجايش مي آيد.. چقدر سخته! بازم كه سخته! از قبلي كه خيلي سخت تره و از قبلي تر! سخت ها را پشت سر هم مرور مي كنم. حواسم نيست كه ديگر دبستاني نيستم! دبيرستاني هم نيستم! وارد دانشگاه شده ام!

ترم اولي هم نيستم. شايد از دوره ليسانس هم گذشته باشم.طبيعي است..امتحان بايد سخت باشد. بايد از قبلي ها و قبل تر ها خيلي سخت تر باشد.

اما آخرترم اين امتحانات، با همه امتحانات ديگري كه داده ام فرق دارد.باآنكه باز هم عزم كرده ام بيست بگيرم، فوق ستاره بشوم و براي استادم بدرخشم، اما..حواسم نيست به  حضرت استاد.

استاد. استادي كه حواسش خيلي جمع است. نيازي به امتحان گرفتن هم ندارد! نمره ها را خوب مي داند. نقطعه ضعف تك تك ما را خوب مي شناسد. و اگر از نقطعه ضعف هايمان سوال طرح مي كند، اگر عزم كرده همه ما رابه چالش بكشاند، هدفش فقط مهربانيست. من هنوز سرجلسه هستم. سخت به چالش كشيده شده ام و براي سوال ها، جوابي ندارم!

سخت ترك برداشته شيشه بلورين احساسم. سنگيني نگاه استاد و بغضي كه در گلويم پيچيده، سخت بي تابم كرده است.

به سمت پنجره اتاق مي روم، به اميد نسيمي، هواي دل انگيزي كه صورت گر گرفته ام را خنك كند.خجالت از سر رو رويم مي بارد. هنوز يك ماه نگذشته از وعده و وعيد هايم. از ادعاهايم. از قول و قرار هايم. و چه كوله باري ساخته ام براي خودم در اين چند روز!

حالم بد است. نا اميدم و زانوانم سست شده. حال كسي را دارم كه محكم به زمين خورد ه وتوان ايستادن ندارد.

چه سفت و زنگ زده شده اين قفل پنجره! يادم نيست ولي يك سحري ، نيمه شبي بود و بغض تلخ ديگري..كه براي آخرين بار پنجره را گشودم.

چقدر غافلم كه فضاي گر گرفته و مسموم اين اتاق،  نسيم و هواي تازه مي خواهد!

به كلي فراموش مي كنم كه اين اتاق براي خودش پنجره دارد، آن هم چه پنجره اي!

انگار هميشه بايد امتحاني باشد و سوال هاي سخت بي جوابي و بغضي كه من به ياد پنجره بيافتم.به ماه نگاه ميكنم. كه تصوير لبخند استاد را در خود انعكاس مي دهد. با خنده هايش دلم باز ضعف مي رود.  به بغض من مي خندد. حالا خوب ميدانم چرا؟ باز مرا متوجه پنجره كرده است.. پنجره اي كه تا باز نشود و نسيمي از دلش عبور نكند، نمي شود از امتحان پر از بغض هر روزه عبور كرد. پنجره را بالاخره باز مي كنم. هوا چه لطيف است اين دم سحر..

 

اين صدا صداي چيست؟

صداي وزيدن باد، لابلاي برگ درختان؟ نه انگار صداي بال ملائك است كه نشسته اند لب حوض نقره اي آسمان اين شب..

و غزل غزل استجابت است كه نرم و لطف مي بارد.

حالا من هم مي خندم.





[ دوشنبه 27 اردیبهشت 1395  ] [ 3:35 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (0) ]