چلچراغ می بخشیدی
تمام شهر در بیخبری فرو رفتهبود. جز نان و خاک و طمع، کسی در کوچهها پرسه نمیزد. مردم شهر، مسیری نهچندان دورتر از نوک بینیشان را هر روز از دخمههاشان رصد می کردند و برای تسخیر نیمه چپ و راستش، خنج به سروصورت هم میانداختند. شبها بر روی سجاده میخفتند و خوابهای پریشان میدیدند.
یکی دو منزل آن طرفتر، رودی میگذشت و آسمانی بهم زده بود. خانهای کاهگلی، دیوارهایش را کوتاه کرده بود. مرد خانه، شب را جارو زده بود. از رود سپیدش، چشمهساری به باغچهها گشوده بود. پاسبان شهر بود و رنگینکمان آورده بود. اما نمیدانم چرا پایش را به زندان بسته بودند! خورشید مردمان بود و برایش سیاهچال کنده بودند!
در ادامه مطلب می خوانید....
اما مرد امیدش به خدا بود و رویایش، چشمان نرگس! که چه زیبا شده بود این روزها...
آخر نذر عمویتان کرده بود، دلش را تا سلامت باشد تنت مولا! ماه روی عباس(ع) که در آسمان، نقش تمام بست، به صبح نکشید! حاجتروا شدند. از قدمهایت تمام شهر شکوفهباران. تا به سجده افتادی،چشمان نرگس(س) دریای مهر شد،گویا مهریه زهرا(س) مجسم شد.
مردم شهر به دیدارت میآمدند و چلچراغ به چشمشان میبخشیدی. از طراوت کودکانهات، روزبهروز شانههای پدر برافراشتهتر و گونههای مادر شادابتر....
امروز که از تو مینویسم، نمیگویم از خیانتها. نمیگویم از خنجرهایی که منتظرند پشت کنی! رویم سیاه حضرت مولا! حرف من عهدشکنیها نیست....
حرف من ماه رجب است که چند سالیست انتظارش آسمان را به گریه میدارد. حرف من مردم شهرند! ببین! به یک چینه چنان مینگرند...
که به یک شعله!
ه یک خواب لطیف!....
قایقی ساختهاند تا به باران رجب بیاندازند. تا برسند به "شهر الرمضان"...
عزیز دو عالم! با ما بر یک سفره بنشین و افطار کن. هرچه داریم و نداریم فدای خاک زیر قدمهایت! بیا! بیا که سبد سبد لاله از همتمان برایت یادگار آوردهایم! نسل سوم جنبش انتظاریم. هرکداممان را ببینی، بوی اروند و کارون میدهیم. به خدا که چشمانمان قدمهای کاوه را دنبال کردهاست. بیا و حکمرانی کن که مادران،همه، جانمان را نذر راهت کردهاند!
عجل علی ظهورک!
آمین
«چلچراغ می بخشیدی» کاری از گروه نشریه کانون مهدویت دانشگاه فردوسی مشهد به مناسبت عید بزرگ نیمه ماه شعبان المعظم