ازما به جز بدی که ندیدی...!!(
آورده اند كه اتفاقي در حال افتادن بود. خداوند «جل و علي» مشغول انجام كاري بزرگ بود. كاري كه قرار بود همه را حيرت زده كند. پيمانه ي دل پر كرد از شراب طهوری كه عشقش نام نهادند و اين چنين بود كه پاي دل به ميان ميدان آمد و اين چنين تر، عشق آفريده شد. قرنهاي زيادي گذشت و آنقدر زمين به دور خورشيد گشت و گشت كه به حوالي قرن بيست و يكم رسيد. اماعاقبت جايي ميان زمين و آسمان " آن پيمانه ريخت " و معني عشق گم شد. و اينگونه شد كه آدميان عشق را تحريف كردند. و تمام قصه از اينجا شروع شد.
در ادامه مطلب می خوانید.....
در دنياي آدمي زادگان پیدا شدند كساني كه مدعي عشق بودند و ازاين باده سرمست نشده، سرشان از جاي ديگري گرم بود. آنهایی را مي گويم چون خود كه هميشه نواي " اللهم عجل لوليك ... " بر لب دارند و در دل ساز ديگري كوك مي كنند. از نزديك، از فاصله چند قدمي دلهايشان كه قدم برداري همه چيز دستگيرت مي شود. آدم هايی كه تنها دغدغه ي نان دارند. آدم هايی كه هراس جان دارند و دروغ مصلحتي زياد مي گويند. از قضا تهمت مصلحتي نيزگاهي مي زنند. و گاهي مصلحتي هم دلي را مي شكنند.
آدم هاي عاشق نمایي كه بعضا مفاتيح الجنان در سينه دارند و زير سايه درخت آرميده اند و صداي العجل هايشان گوش آسمان را خراش مي دهد. در سياره ما زمين، گويا همه عاشقند. اما تقريبا همه هم غايبند و اصلا هم درد غيبت ندارند كه ندارند!! كتاب اجدادمان را كه ورق مي زدم تازه فهميدم معني عشق كجا و من خراب كجا ؟؟
گر خواهي بداني عاشقي نظاره كن كه جوانمردي يا ...؟ كوچه پس كوچه هاي دل را به دنبال خودت مي گردي؟ گر خواهي بداني عاشقي حالت دلت را مرور كن.
گفته بودند عشق يعني بالا آمدن از دره روزمرگي و بي تفاوتي ، يعني تنظيم درست زاويه تابش اعمال بر تمام قطب هاي وجودت. عشق يعني حركت، عشق يعني خواستن يعني توانستن، عشق يعني دلواپسي ، يعني بداني آمدن يار طول کشیده است.
تمام قصه از اينجا شروع شد كه ما به خودمان دروغ گفتيم، خودمان را گول زدیم که عاشقيم. بی تقصیر نیستیم که پدرمان هزار و صدو هفتاد و هشت سال است در پس پرده ای، از چشمانمان ناپیداست و ما حتي حاضر نيستيم كه به قصورمان اعتراف كنيم. چرا كه اين بيرون اصلا به ما سخت نمي گذرد و خیال می کنیم که؛حال مان خوب است..
تقويم را كه ورق زدم ديدم پانزدهم ماه را چراغاني كرده اند.ريسه كشيده اند از اين سر عالم به آن سوي دگر. تازه فهميدم كار از كار نگذشته، بايد هر چه توان دارم بدوم تا پدرم از زندان آزاد شود. اين بود كه دست به كار شدم.
به ديوارهاي دلم اعلاميه چسباندم كه من گمشده ام . اي خود من پيدايم كن!!
با قلم درشت نوشتم كه به خاطر خودت هم كه شده عاشق شو
اين چند خط را از طرف همه زمينيان نوشتم براي پدرمان.
اين روزها روي دلمان نوشته ايم كه عاشقيم، آمده ايم ثابت كنيم كه صادقيم. مي خواهيم يك جشن تولد با شكوه بگيريم درست وسط ميدان دلهايمان. نيت كرده ايم ازهمين حالا لبخند بكاريم روي لبهايتان. براي جبران آمده ايم. می خواهیم قدم هاي مان، صافي دلهاي مان، عاشق شدن مان، هم دل شدنمان در وفای به قولی که خیلی وقت پیش داده ایم، دیگر اگرها را از بین ببرد. لَوْ أنَّ أشْياعَنا - وَفَّقَهم اللَّهُ لِطاعَتِهِ - عَلَي اجْتماعٍ مِنَ القُلوُبِ في الوَفاءِ بالعَهدِ عَلَيْهم لَما تَأخَّر عَنْهُم اليُمْنُ بِلِقائِنا.
راستی گفته اند تمام اين هديه ها را مستقيما خود خود شما دريافت مي كنيد. پس روي تمامش مي نويسم با خط شرمندگي به نيابت از همه مردمان روزگارم.
از ما به جز بدي كه نديدی ببخشمان از دست ما چه ها كه كشيدی ببخشمان