سند حدیث(حکایت تشرف علامه حلی)

حسن حلّي با دست به گردن اسب زد و اسب شيهه اي کشيد. زير لب صلوات مي فرستاد. تا چشم کار مي کرد ظلمت شب بود و کرشمه ي ماه. آهي کشيد و با خودش فکر کرد زيبايي حرم ارباب را ماه هم ندارد... ديگر چيزي نمانده بود به مزار ارباب تشنه لبش برسد. لبخندي زد و با پايش به بدن اسب فشاري آورد. کمي که گذشت مردي از اعراب با او همسفر شد. علامه حلّي که خوشحال شده بود براي اين مسير همراهي پيدا کرده سوالاتش را از او پرسيد.

در ادامه مطلب می خوانید......

 

چند ساعتي که گذشت ديگر شکي برايش نماند که مرد علامه ي دهر است! هر چه او مي پرسيد او مي دانست. حتي سوالات حل نشده ي او را پاسخ مي داد.


***

- نه! چنين سندي وجود ندارد.
- دليل حرف من حديثي است که شيخ طوسي در التهذيب نوشته است!
- ولي من به ياد نمي آورم چنين حديثي از شيخ طوسي نقل شده باشد!
- آن نسخه اي که تو در خانه داري، از ابتدايش فلان صفحه بشمار حديث را خواهي يافت.

علامه حيرت زده به مرد نگاه کرد. از اواسط راه تا به حال در شگفتي علم او بود و حالا مي فهميد که او غيب نيز مي داند. با خودش گفت نکند اين مرد زيبايي عرب، همان روضه ي رضوان من است... نکند همسفر بقيه الله هستم و نمي دانم؟

همين که فکر از ذهنش گذشت، تازيانه ي اسب از دستش رها شد و به زمين افتاد. با صدايي که پر از ترديد و آرزو پرسيد:
- به نظر شما آيا ملاقات با امام زمان (ع) امکان پذير است؟


مرد خم شد و تازيانه را از زمين برداشت و در دست علامه گذاشت. همانطور که دستش در دست علامه بود گفت:
- چگونه نمي  شود در حاليکه اکنون دست او در دست توست؟


حال علامه دگرگون شد. باور نمي کرد اين شوق عظيمي را که در دلش زبانه مي کشيد. به چشمهايش نمي توانست اعتماد کند براي تقديم آنهمه خوشبختي و عشق.

اسب را رها کرد و بر خاک افتاد. خاک پاي او را مي بوييد و مي بوسيد و قدمگاهش را خيس از باران محبت مي کرد.
قلب علامه چنان مي کوفت که از اينهمه محبت طاقت نياورد و مدهوش شد.

***

علامه حلّي، التهذيب را در دست مي فشرد و از چشمش دانه دانه هاي اشک بر ميز مطالعه اش مي چکيد. صفحه ي اول را باز کرد و چند برگ گذراند. يافتش! حديثي را که صاحبش مي گفت! دست برد به تک تک حروف آن و لمسشان کرد... انگار براي بار اول است حرف ها را مي بيند و کلمات را مي خواند.

قلم برداشت و کنار حديث نوشت:
«اين همان حديثي است که صحبتش را با او کرده بوديم... در همان صفحه اي که او گفت... اين همان حديث ديدار است...»
 


منبع: تنكابنی، قصص العلما، ص 355.





[ دوشنبه 27 اردیبهشت 1395  ] [ 10:20 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (0) ]