سومین شرط
«وای مامان زود باش دیرم شد!...»
از در می زنم بیرون، این دفعه دیگه استاد واقعا راهم نمیده! آخه یکی نیست بگه دختر تو که تا لحظه آخر جلو آینه ای توقع داری زودم برسی !اگه غیبت بخورم این درس چهار واحدی رو می افتم...
خدایا! این اتوبوس لعنتی هم که همیشه دیر میاد. با عجله وارد دانشکده می شم؛ پله ها رو دو تا یکی میکنم و میرم داخل کلاس. تا استاد میاد شروع کنه که خانم.... پیش دستی میکنم:" استاد باور کنید ترافیک بود،فکر کنم تصادف شده بود"و... زمین و زمان رو به هم می دوزم ؛ این ساعتم به خیر گذشت...
در ادامه مطلب می خوانید....
خدا کنه ناهار امروز پلو ماهی باشه.با بچه ها میریم سلف وباز شروع میکنیم، از آمارایی که گرفتیم کم نمی ذاریم ؛ از بچه سوسولای دانشکده تا اون حزب اللهی ها...ساعت دو کلاس داریم و باز سوال همیشگی:" چطوری این استادو بپیچونم؟!" ترم اول گذشت با معدلی که نمیتونم بگم "الف" چون بیشتر شبیه "ی" بود!! ترم دوم رو هم با همین پیچوندنا شروع کردم...
فکر کنم وسطای ترم بود، جلو درشمالی یه سوله با برزنت نارنجی رنگ چند روزی میشد که بر پا شده بود... هر روز یه حسی بهم میگفت:" برو ببین چه خبره!" اما نمی شد. ظهر بود که دوستم زنگ زد و گفت نمیام. تنها شدم، حوصلم سر رفته بود و به سرم زد برم نمایشگاه...
وارد که شدم تو تاریکی جلو رفتم، چشمم به سیاهی ها که عادت کرد، دیدم دارم تو نمایشگاهی قدم میزنم که یه حس آشنا برام داشت. در و دیوارو نگاه میکردم و میرفتم جلو.هنوز یادم نرفته،وقتی اون پرده ی آبی رنگ رو کنار زدم؛ یه دفعه با تصویر خودم تو آینه ای چشم تو چشم شدم که روش نوشته بود:
" شرط سوم ظهور" !
من ؟!
دوباره یه نگاهی به خودم کردم ... تفاوت تصویرم با چیزی که باید، ذهنم رو رها نکرد...
اصلا نفهمیدم چطوراز نمایشگاه زدم بیرون. انگار تو خلا راه میرفتم، تموم سلول های بدنم گر گرفته بود... واقعا برای مهدی (عج) چیکار کردم؟!
از اون موقع تموم دلهره م اینه که نکنه از کلاس امام زمانم غیبت بخورم...