نامه يك منتظر (پرده اول)
پرده اول : تقصیر من است اینکه کم می آیی...
گفتند : آقا طلبیدن ،اردوی جمکران و قم..
یه ساک وکوچیک ویه دل پر از بغض وگلایه که حسابی هم سنگین شده بود برداشتم.همه دل تنگیهامو ریختم تو یه نامه که تصمیم گرفتم ،به محض اینکه رسیدم جمکران برسونمش به دست آقا.هنوز از حومه مشهد زیاد دور نشده بودیم.اما حال وهوای جمع بوی جمکران به خودش گرفته بود.نمی دونم چه حسی داره اونجا؟
حضور آقا رو حس می کنی.از همین حالا.بدون اینکه بهش رسیده باشی.انگار اون تنها کعبه ایه که تا قصدش رو می کنی ،دلت محرم میشه وآروم بهت میگن حجت قبول!به محض اینکه قصد طواف دل آقارو می کنی حاجی محسوبت می کنن.
اما دلم بغض داره بس که ناخواسته یا نادانسته دوری کردم.باید بنویسم؛
در ادمه مطلب می خوانید...
(وقتی از پشت پلک های زمان به عصر تنهایی آدم ها می نگری ، چیزی فراتر از یک بغض از دل برمی خیزد و حنجره ی صبر را می سوزاند وبعد تا اعماق وجود خسته ات را چنگ می اندازد و آخرهم قرار ماندن از کف می دهد و بر گونه ی آلام صدها ساله ات می نشیند.همچنان که در بهت بودن دست و پا می زنی ، جهانی را می بینی ایستاده بر فراز نعش خویش ، نابودیش را نظاره می کند. جهانی نظاره گر خشکیدن رگ زمین . دنیای آدم هایی که خون می ریزند ، آدم هایی که خون دل می خورند. و این تکرار همیشه ی تاریخ است تکرار گام نهادن تمام ثانیه ها بر خاک و خون خفته ی گمراهی بشر .
تاریخی که در هماره ی آدمیزاده گی حیران است و زمین که نمی دانم چه می کشد از بیم بودن آدم ها)
یک لحظه بغضی گلویم را گرفت.یاد چیزی افتادم که رعشه بر قلمم انداخته بود.دیگر دست هایم به نوشتن نمی رفت،کدامیک را برایت بنویسم.از کدام اندوهی که گلوگیرم شده برایت بگویم.اینبار با چه نوایی نجوایت کنم،یابن الحسن..
(وقتی طفل پانزده روزه به جرم مسلمانی نه ...که به جرم مسلمان زاده شدن ! بی آن که مرگ و زندگی را بداند پای چشم تنگی آدم ها جان می دهد
جنگ را می بینی مادر کودکانی که کودکانشان را پشت دیوارهای استبداد جا می گذارند و آنقدر زود قد می کشند که آزادی را پرواز می کنند.
...جنگ را لمس می کنی و درهم شکستن آدمیت آدم ها را ، دربند شدن خلیفه اللهی را و به کنج عزلت خزیدن آرامش را،که در این هیاهوی نابرابر دنیای زور و زر ، آرامش، تنها باوری بی برگ و بار است که هرگز جسارت بودن نمی یابد . تصوری که در تنگنای خباثت آدم ها باز می ماند و از آن بدتر حتی خیال آرامش هم در هم می شکند)
دلتنگی هایم از غربت انسان این عصر،سربه فلک میکشد.از کدامیک گلایه کنم، تا بدانی که از نگاه من سالهاست کاسه صبر زمین از ظلم وجور لبریز شده وتو هنوز نیامده ای..
ومن همه اینها را از کجا می دانم.ازپنجره های ویندوزی که به رویم باز می شودو پشت هم خبر رسانی های فلان وبهمان که از غزه لبنان والجزایر و مصر ولیبی و اردن ویمن و ..بحرین،از یک قاب شیشه ای تصویری از دنیارا پیش روی قاب نگاهم به تصویر می کشد. وگاهی دیگر چیزی باقی نمی ماند که دلم از غم قالب تهی کند.و می خروشم وناله می زنم که چرا نمی آیی دیگر؟مگر در خیمه سبزت یک تلویزیون ال ای دی رنگی پیدا نمی شود؟مگر اخباربیست وسی را دست کم روزی یکبار نمی بینی؟؟....وغرق خجالت می شوم.که می دانم تو برای دیدن وبا خبر بودن از حال ما نیازی به این حرف ها نداری.که از دردی که بر ما می رود تو بیشتر رنج می بری!رنج من کجا ؟که همه این ها را از قاب های مجازی می بینم ورنج تو کجا؟ که همه این ها را با عمق جانت حس می کنی.سر به زیر می اندازم به کارنامه تاریخی خودم واجدادم نگاه می کنم وآنچه که با تو اجدادت کردیم،از من های امروز تا من های دیروز:
(در این خفقان خاک دیگر حتی هوایی برای تنفس نمی ماند وقتی می بینی عصر جاهلیت تمدن باز سر از گور برداشته و دختران و زنان را زنده در گور تجاهل روشنفکری و بی بند وباری فرو می برد . گوری به نام آزادی بی حدو حصر اندیشه . آزادی در قاب بازی عروسک ها ی خیمه شب بازی .
و تمام این ها تنها درد نیست ، ناله نیست که از دلی و زبانی برآید و بر جان آدمی زخم زند ، این تمام نیستی مانده از انسان متمدن در حصار قرون است ، تمام نیستی بازمانده از انسان هست شده ی عصرپیامبر . تمام بودنی که نابود می شود .
آخر بودن بهانه می خواهد و عشق هم . بودن هوا می خواهد برای تنفس ، روح می خواهد برای زندگی و عشق می خواهد برای باور .
و چگونه بودن ها به بار بنشیند و باور شود وقتی تمام آنچه زمین و زمان را بهانه ی آفرینش بود در ظلام شهادت پیامبر (ص) عزم رحلت کرد . نبض هستی پشت درب خانه ی فاطمه (س) به شماره افتاد ، همانجا بغض کرد و بر حلق چاه های مدینه چنگ انداخت و آنقدر صبوری کرد و سکوت که خون شد و از نای نینوا فرو چکید . فرو چکید کنار مهر و امضای نامه ها ی کوفیان که بماند به قدر قرن ها خون دل خوردن اسلام ، و بماند به یادآوری عهد هایی که تاب ماندن تا فدا شدن را نمی آورند ، پیمان هایی که تهی می شوند و مهرهایی که رنگ می بازند وقت سر دادن در راه عقیده ، در راه عشق .
هستی ، نفس نفس با تمام ثانیه های تلخ بی یاوری اولاد بانوی هردو عالم ، قامت خم کرد و باز تاب آورد ولی وقتی خدا بر بشر خواند که ادراک یوسف زهرا (ع) را نتوانند جهان در خواب عدم فرو رفت و عمر
طولانی تبعید بشر در مصیبت نالایقی رقم خورد .
خدا خواست که انسان بداند داشتن و دانستن روح خلقت یعنی چه ؟ تا بشر تمنای حضور را از سراپرده ی جان و از عمق ایمان در یابد . که هزار خواندن از عشق نشودهزار نامه ی کوفی و یکی به مهر وفا ننشیند .
و چهارده قرن و سیصد و سیزده نفر عاشق خالص ، یعنی هزاران نامه ی بی لبیک ، یعنی ایمان بی عمل ، یعنی تردید در معرکه ی ایستادن .
و ما چهارده قرن کوتاهی کرده ایم .
چهارده قرن تنهایی مان ، مرگ لحظه لحظه ی انسانیت را بر این کره ی خاک به سکوت نشسته ایم . نابودی بارقه های امید را دیده ایم و دم بر نیاورده ایم .در هر قیام و قعودی به پای حسرت ایستاده ایم و به زانوی ندامت نشسته ایم ، بر خاک محزون هجر سجده نهاده ایم و بر آستان کرم الهی دست نیاز بر آورده ایم اما چه اندازه باور داریم دست های نیازمان در همان قد قامت اخلاص کم نمی آورند و پای عملمان به وقت حادثه سست نمی شود ؟ چه اندازه بر سر عهدمان به یقین در آمده ایم ؟ چگونه به ثابت بودن قدم هایمان ، به ایستادن پای مهر و امضایمان ، به نلرزیدن و ماندنمان در کارزار تردید و انکار اطمینان داشته باشیم؟)
و بیشتر خجالت می کشم مولاجان ،صدایت هنوز در گوشم طنین انداز است،آنگاه که می گویی:
"اگر پیروان ما- که خدای آنان را در فرمانبرداری خویش توفیق ارزانی بدارد -براستی دروفای به عهد و پیمانی که بر دوش دارند همدل و یکصدا بودند ، هرگز خجستگی دیدار ما از آنان به تاخیر نمی افتاد و سعادت دیدار ما ، دیداری بر اساس عرفان و اخلاص از آنان نسبت به ما زودتر روزی آنان می گشت."
و تازه یادم می آید: تقصیر من است اینکه کم می آیی...