مسيحاي نگاه تو

من در آن دم صدای نفس هایت را وعطر مسیحای نگاهت را می شنوم ،می بینم.

 آن هنگام که نوای یاعلی از نایم بیرون می خیزدوبه زانوان خسته ام رمقی دوباره می بخشد.چه کسی گفته تو غایب هستی؟این منم که یک عمر ازحضور در کلاس عشقت غیبت خورده ام.واین تویی که صبورانه انتظارم را می کشی.تا مگر از در درآیم ویکباربه موقع بگویم، حاضر!

 و حالا که دعوتم کرده ای می نویسم...

با همین حال ،حالی که بهار را هنوزاز خاطر نبرده،باران شب سیزده رجب را  و بغض دلتنگی بشریت از دوریت را، که درآن شب شکست.حالا که دعوتم کرده ای به یاد آورده ام خاطر خواهی ات را..که پشت جزوه های تا خورده دلتنگی  شب های بی قراری ام ،نامت را با سیاه قلم حک کرده ام...وبعد از خاطرم چه زود عبور کرده ای..

در ادامه مطلب می خوانید....

 

عطر چای تازه دم کرده بعد از دعای ندبه ، چه زود بغض انتظارت را با طعم خوش نان وپنیر وسبزی بعدش گره می زد.راستی دل تنگی های من بیشتر شبیه گریه های کودکانه بوده،در فراق مادر.

همین که در گوشه نگاه پر مهرت آرام می گیرم واز نفس مسیحایی ات گشایشی در حالم پدید می آید،غرق در بازی های کودکانه تو را از خاطر می برم..

همان دوشنبه ها وپنج شنبه ها یی را می گویم که کارنامه ام را می بینی!وسری تکان می دهی!اشکی می ریزی بر این همه غفلت وروسیاهی ام.آنگاه پیش خدا شفاعتم می کنی ،که به خاطر تو بازهم به من فرصت بدهد.از همان فرصت هایی که مدام به من می دهد.فرصت هایی که لایقش نیستم.

به خودم نگاه می کنم که این جا هستم،زیر سایه نگاه تو ،فرصتی دوباره ،فرصتی که دیگر نمی گزارم در خواب بگذرد...

درخشش نگاه پرمهرت از پنجره شیدایی "کانون " به رویم باز شده.قلم شیوای حضورت "کانون" عاشقی شده ،در صفحه دانشگاه ،تا مشق انتظارت را با دست های تو بنویسم. نوازش حضورت را احساس کنم.رعشه حضور پر ضربانم را از سموم یاس وتردید بزدایم .رنگ اندیشه بر صفحه احساس زنم. ونقشی نو در اندازم...

و حالا ،حالا دعوتم نکرده ای!از آن روز که کانونی ام کرده ای دعوتم  کرده بودی..ببخش که تا بغضم جمکرانی نشد ،دعوتت را باور نکردم بگذار با تو بمانم با تو بیایم،با تونجوا کنم.

گرمی نگاه پرمهرت را ، شیرینی لبخند نمکینت را ،تا آمدنم به جمع یارانت تا ..روز ظهورت...





[ پنج شنبه 30 اردیبهشت 1395  ] [ 9:17 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (8) ]