باز هم آهسته در گوشم بگو...
باز هم آهسته در گوشم بگو: "شب بخیر!" که اینجا هنوز صبح نشده است... ای پهناورترین مرتع خاطرمان که تک تک بذرهای مهرت را بارها به سجده افتاده ایم؛ قاصدک های گل عذارت را به گوشمان چسباندیم و بارها شنیدیم، و باورت کردیم. حباب های نگاهت به ساحل که رسید، برقی زد و فانوس شب های بی کسیمان شد. هر کدام که تنها بر ایوان نیایشت نشستیم، نسیمی شدی و از لابه لای صدامان گذر کردی و نوای خسته مان را تا دریاهای دوردست بردی و موجی بر موج های شبان بیدار عصر انتظار افزودی.
در ادامه مطلب می خوانید.....
دریاها را به دنبال آخرین ناخدایت، شب تا سحر کاویدیم و درنوردیدیم؛ و تو چون عقابی فراخ بال بر سرمان سایه افراشتی. سایه ای از جنس دعا!
دعایمان کردی که برسیم! دعایمان کردی که بر بال سنجاقک ها بنشینیم و تا آن سوی غربت شب به دنبال ناخدایمان بگردیم. به دورش حلقه زنیم و پس از بارش سهمگین غصه ها در فصل انتظار، به یک لیوان چای گرم مهمانش کنیم...
دعایمان کردی هرگز میان گرداب ها نچرخیم. سینه ی ستبر برای بادبان و قوتی به بازوان باد... چشمانی که تمام این صخره های سیاه را بشکافد و تنها بر طلعت رشید ناخدا دوخته شود و عاشقانه از شرم آب شود! طپش هایی که جز در آغوش او آرام نگیرد...
غوغایی ست دراین انتظار ما؛ که می دانم جز به شنیدن صدای او فرو نمی نشیند...