به قيمت باراني شدن
من از زیر خروارها خاک می نویسم از عمیق ترین سیاه چاله های دنیا مرا سالها پیش زنده به گور کرده اند درست لحظه تولدم ...من دخترک با گناه زنده به گور شده ی عصر جاهلیت امروزم گناهم خوردن سیب بی تفاوتی بود از دستان مارهای روزگار بر رویم هر روز خاک نو می ریزند، خاک بی حیایی با زرورق تجدد ، با رنگهای تند سردر گمی ، درحلقه دوستانی از جنس فیس بوک با طعمی به تلخی بلوتوث های آشنا.... قلب هنگ کرده ام ری استارت می خواهد،دستانم بوی یکجا نشینی گرفته ، چشمان به تاریکی خو کرده ام هراس نور دارد ، پاهایم رمق برخاستن ندارد اما صدایی آشنا در گوشم طنین انداز می شود که ای" ظلمت نفسی" تو " انی آمنت بربکم فاسمعون " هستی .
در ادامه مطلب می خوانید....
خلوص ایمانت را در حنجره ات بغض کن و با تمام وجود از دهان قلبت فریادکن : « من از اهالی اینجا نیستم ، دلم نور می خواهد ، دلم تنفس در هوای پاک می خواهد » . فریاد کن تو توان پس زدن خاک های رویت را داری ؛ توان پرواز تا اوج حقیقت را ...
سرانجام پریشانی قلبت به بازگشت که آرام گرفت ، باران خواهد بارید ... با دستان خودت همه سیاهی ها را تحریم کن ، افق های بیکران عشق را سالهاست زیر پایت نهاده اند ، به قیمت بارانی شدن رهسپار شو ! همه ی چترها را به همین پشته های گل آلود بسپار و ناودانی از دعا زیر بارش بی رنگ و نقش بخشایش بساز...