اين جمعه هاي بي تو

خیلی کوچولو بودم ، جمعه که می شد صبحش خیلی خوشحال بودم اما دم دمای ظهر بی حوصله و ناراحت می رفتم تو اتاق ، عروسکامو مرتب می کردم ، سجاده ی رنگیم رو کنج اتاق پهن می کردم و چادر نمازم که به یه متر هم نمی رسید سرم می ذاشتم .حواسم رو جمع می کردم که زیر پام رو نگیره . اون وقت میشستم رو سجاده و می گفتم : امروز که نیومدی لابد شنبه میای یا شایدم یکشنبه ! اصلا شاید غروب بیای که هوا خنک تره . راستی نمی شه بیای در گوشم بگی کی میای ؟ ... آقاجون ! با اسب که خیلی دير میشه ، اگه دوست داری به بابام میگم با ماشین بیاد دنبالت . کم کم از غروب می گذشت و من دیگه سرگرم بازی می شدم . شنبه و یکشنبه و... اما نیومد ! یکم بزرگتر شدم ، فهمیدم فقط جمعه میاد !!!

با مامان می رفتم مهدیه ی شهرمون . یادمه می خوابیدم تا موقعی که سفره ی صبحونه پهن می کردن . عطر چایی و پنیرش هنوز یادمه . می گفتن امام زمان این عطر و بهش داده !

در ادامه مطلب می خوانید....

 

 

به سن تکلیف رسیدم گفتن به خدا نزدیک شدی عروسک کوچولو !

اما من احساسی نداشتم... جمعه که می شد  دیگه نمی خواستم تو مهدیه رو زانوی مامان چرت بزنم ! دوست داشتم تو رخت خواب گرمم بخوابم ...

بعده ها معنی جمعه شده بود روز گردش یا اگه هوا سرد و بارونی بود ، خواب تا لنگ ظهر .

درسا که زیاد می شد روز جبران کل هفته ...

و حالا به قد خودم نگاه می کنم ، میبینم چادر نماز گل گلی بچه گی هام واسم اندازه ی روسری شده ، به قد و قوارم که نگاه می کنم چقد خانم شدم !

اما انگار روزبه روز بچه تر از اون روزا شدم .

انگار از عقلم و دلم گرفتم و به قدم زدم !

انگار ذره ذره تو از دلم رفتی و غریبه ها اومدن ! کاش روزی برسه که دوباره برم تو اتاق ، کتابارو مرتب کنم کنج اتاق بشینم و بهت بگم : از یادم رفته بودی ! تو کنار من رو سجاده نشستی ، من پاشدم و این همه سال کنج اتاق تنهات گذاشتم .

خواستی بیای تو دلم رات ندادم . راه رو نشونم دادی ؛ بی راهه رفتم ...





[ جمعه 31 اردیبهشت 1395  ] [ 3:06 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (0) ]