از این جمعه تا اون یکی...
ديشب بي خوابي چنان زده بود به كله ام كه از شدت درد تا صبح خوابم نبرد.داشتم به اين روزا فكر مي كردم كه داره مثل برق و باد مي گذره.اونقدر اوج گرفتيم و صبحمون رو زود شب ميكنيم كه عقربه هاي ساعت جلومون كم اوردن … بسنده كرديم به زنده بودن. صبح به زور از خواب بلند مي شيم ،واسه يه تيك حاضر ناقابل،تو ليست استاد ميايم سركلاس و بعد،يه چرت يك ساعت و نيمه تا كلاس بعدي... البته اگه شانس بياريم،بعد از فارغ التحصيلي،يه خرده تحول ايجاد مي شه ،صبح از خواب نازنينمون مي زنيم با اين تفاوت كه اين دفعه ميريم سر كار،فقط واسه اينكه كه راس ساعت،كارت بكشيم.بعد كل مدت،منتظر مي شينيم تا شب شه.
در ادامه مطلب می خوانید....
اين وسط روز جمعه خيلي خاصه.اونقدر كه همه،هفته رو به اميد اومدن اون صبر مي كنن.منتظرن تا سر برسه و اون وقت،تا لنگ ظهر بخوابن.البته در رابطه با اين قضيه ي خواب و اينا بايد بگم شايد يه جورايي عجيب به نظر برسه كه چه طوري ممكنه آدم كل هفته انتظار بكشه تا يه روزي بياد،بعد بخش قابل توجهي از اون روز مورد علاقه اش رو تو خواب بگذرونه . حرف از جمعه شد،ياد يه شعري افتادم،خوراك صدا و سيماست. بد نيس اينم در جواب اونايي كه مي گن بنده ،مايوس كننده حرف مي زنم بگم تا معلوم شه كه نه،ما هم اميدواريم...بعله يه شعري هست،كه مي گه...
...
چيز خوبي مي گي .تك زبونمه.
....يه چيزي بود در مورد جمعه و انتظار و ...
آها!
شايد اين جمعه بيايد،شايد...
به،به! دِ بده....
نویسنده:زهراایزدی