جمعه ...

چیزهایی توی دلم هست که به زبان نمی آد...
براش واژه ای نساخته اند ...
خودم هم درست معنی اش را نمی فهمم
چیزهایی از جنس دوست داشتن...
خوبی دیگران را خواستن...
غربت و تنهایی...
دل شکستگی...
چشم انتظاری...

 

 

یا مولانا یا صاحب الزمان...

در این کویر پر سراب...
آن آب که من بی تاب میتوانم یافت چیست
جز گوارای دیدارت
این تشنگی را چه پایان میتوان داد
ادامه متن در لینک مطلب

این تشنگی را چه پایان میتوان داد
جز زلال جمالت 
این خستگی را کدام آسودن از یاد میتواند برد
جز در حریم وصالت 
این آشفتگی را... این بی سامانی را...
چه جز روی تو می تواند به سامان رساند...

جمعه عصرها می نشینم پای صحبت گریه هایم...

می نشینم تا قصه دنباله دار تنهایی را بار دیگر گوش کنم...

می نشینم تا خاک غربتی را که بر سر و رویم نشسته است را از یاد ببرم

و حرفهای دلم را ، این اشکهای سرزده را ، به رشته تحریر در آورم...

جمعه عصرها که کنارم کسی نیست چشم به سمت افقهای دور می اندازم

تا از این همه سایه های دست و پاگیر جدا شوم

و لحظه ای در بینهایت جستجو به جریان درآیم و به تلاطم افتم...

جمعه عصرها پروانه های دست خود را رها می کنم

به سمت اشتیاق لبریز از تلاطم و بی تابی...

جمعه عصرها منتظرم و می دانم که می آیی

و آرزوهای بر باد رفته کودکیهایمان را به یادمان می آوری...

سلام بر تو ای جمعه ،

ای که قرار است تمام امیدها و آرزوها را به خویش نزدیک نمایی

و تمام رودها را به هم پیوند دهی ، تا یکی شدن را به تماشا بنشینم...

سلام بر تو ،

جمعه ای که قرار است در لطافت پونه ها اردو بزنی و دم از مهربانی او بزنی...

سلام بر تو که می آیی بزرگ و با شکوه و ما را به آرزوهایمان می رسانی...

جمعه عصرها آسمان پر است

از پروانه هایی که به هیچ اتفاقی فکر نمی کنند

مگر به شکفته شدن رنگها در زیر باران هایی از ستاره...

جمعه عصرها به تو فکر میکنم...

 

                                                   





[ پنج شنبه 16 دی 1389  ] [ 6:18 PM ] [ محمد معزی زاده ]
[ نظرات (6) ]