یواشکی روزه گرفتن!
سه داستانک با عناوین یواشکی، حسرت و دایناسور. یواشکی وقتی بچه بود و روزه می گرفت، به خاطرفشارگرسنگی و تشنگی گوشه ای دنج پیدا می کرد و یواشکی چیزکی می خورد. حالا دنبال گوشه ای دنج می گردد تا غذایی را که برای صبحانه و ناهارش تهیه می کنند، یواشکی جایی پنهان کند. چندسالی است که ....
یواشکی روزه گرفتن!
سه داستانک با عناوین یواشکی، حسرت و دایناسور.

یواشکی
وقتی بچه بود و روزه می گرفت، به خاطرفشارگرسنگی و تشنگی گوشه ای دنج پیدا می کرد و یواشکی چیزکی می خورد.
حالا دنبال گوشه ای دنج می گردد تا غذایی را که برای صبحانه و ناهارش تهیه می کنند، یواشکی جایی پنهان کند.
چندسالی است که خانواده اش به دستور دکتر نمی گذارند روزه بگیرد.
محمدرضا مهاجر
حسرت
ابر سیاهی كه آسمان را گرفته بود، هوا را گرگ و میش نشان میداد. هر از گاهی باد سردی میوزید كه سرما را تا مغز استخوان فرو میكرد و شاخ و برگ درختان را با سر و صدا به در و دیوار میكوبید.
قطراتریزی كه گهگاه بر زمین میریخت، از رگبار تندی كه در پیش بود، خبر میداد... رگبار كه باریدن گرفت، كبوتری خسته و زخمی، به زحمت پر كشید و پشت پنجرهی اتاقی پناه گرفت. اتاق گرم و روشن بود و كبوتر با اشتیاق هر گوشهی آن را ورانداز میكرد كه ناگهان، چشمش افتاد در چشم قناری كوچكی كه در قفس كنار پنجره زندانی بود و لحظهای نگاهشان با هم آمیخت. قناری، بیدرنگ رویش را برگرداند.
احمد طبایی
دایناسور
وقتی خیلی كم سن و سال بود بازوهاش رو با حالت موجی شكلی تكان میداد، دندانهای فك بزرگش رو به هم فشار میداد و تو خونه همچین ولگردی میكرد كه ظرفهای كابینت ظروف چینی میلرزید.مادرش میگفت «بهخاطر خدا بسه دیگه، تو كه دایناسور نیستی! آدمی». چون كه دایناسور نبود برای یه مدت فكر كرد میتونه دزد دریایی باشه. پدرش یه بار پرسید «تو جدن میخوای چهكاره بشی؟» یه آتشنشان یا یه پلیس؟ یا یه سرباز؟ یه جور قهرمان. اما بعد از امتحانات دبیرستان بهش گفتن ریاضیاتش خیلی خوبه. شاید میخواست معلم ریاضی بشه. شغل محترمی بود. یا یه حسابدار مالیاتی؟ با این كار میتونست پولدار بشه. پول درآوردن ایده خوبی به نظر میرسه، یا شایدم هم خوبه كه عاشق بشه و به خانوادهدار شدن فكر كنه. پس اون یه حسابدار مالیاتی بود هرچند كه گاهی تاسف میخورد كه این كار كوچیكش میكنه. و وقتی كه دیگه حسابدار مالیاتی هم نبود حتی احساس حقارت بیشتری میكرد چون دیگه یه حسابدار مالیاتی بازنشسته بود. حتی از این هم بدتر، یه حسابدار مالیاتی بازنشسته كه همهچیز رو فراموش میكرد. یادش میرفت آشغالها رو ببره بذاره كنار پیادهرو، یادش میرفت قرصهاشو بخوره، یادش میرفت سمعكش رو بذاره. انگار هر روز چیزهای بیشتریرو فراموش میكرد، چیزهای مهمتری مثل اینكه كدوم یك از بچههاش تو سنفرانسیسكو زندگی میكنن یا كدوم ازدواج كردن و كی طلاق گرفته. بالاخره یك روز كه رفته بود كنار دریاچه قدم بزنه یادش رفت مادرش بهش چی گفته. یادش رفت كه اون یه دایناسور نیست. ایستاد زیر آفتاب روشن و با چشمهای دایناسوریش پلك زد و گرمای آشنای پوست دایناسوریش رو احساس میكرد و به سنجاقكهایی نگاه میكرد كه تندتند اطراف دم اسبهای كنار آب حركت میكردند.
بروس هلند راجرز/ زهرا نیچین
منابع: روزنامه فرهیختگان، خبرآنلاین