یار امام زمان
 
عضو باشگاه وبلاگ نویسان راسخون بلاگ
 

حادثه

هر روز كه مي گذشت ، همراهان بني صدر اوضاع را بر من بدتر مي كردند ولي من همچنان مقاومت مي كردم يك روز به شهر سر پل ذهاب رفتم تا به آقاي آذربان كه تازه از بيمارستان مرخص شده بود و با سپاه همكاري مي كرد ، سر بزنم و درباره طرحي كه براي سازماندهي سپاه ريخته بودم با او مشورت كنم

آن شب تا ساعت دوازده و نيم با او درباره آن طرح جلسه داشتيم در نهايت به نتيجه خوبي رسيديم وقتي كه رفتم بخوابم ، احساس خوشي داشتم به طوري كه دلم مي خواست بنشينم و تا صبح درباره آن طرح فكر كنم

ساعت سه بامداد از خواب برخاستم و با همان حال خوش و نشاط انگيزي كه داشتم ، تمام مطالبي را كه درباره طرح در ذهنم بود ، روي كاغذ نوشتم ساعتي بعد كه هنوز هوا تاريك بود ، به طرف سنندج راه افتاديم جاده زير آتش عراقي ها بود چون ديد داشتند ، مجبور بوديم با نور چراغ هاي كوچك ماشين حركت كنيم

هنوز از دروازه ورودي سر پل ذهاب خارج نشده بوديم كه ديدم ماشيني از مقابل به سرعت در آن سمت جاده كه مسير حركت ما بود ، پيش مي آيد با وجود مهارتي كه راننده ام داشت ، نتوانستيم كاري كنيم و با آن شاخ به شاخ شديم از شدت درد بي هوش شدم وقتي چشم باز كردم ، در هلي كوپتر بودم و من را از كرمانشاه به تهران مي بردند قنداق اسلحه اي كه در دستم بود ،پايم را له كرده بود در آن لحظه احساس كردم قطع شده است استخوان پايم چپم كاملاً متلاشي شده بود و پا از مچ به حالت قطع و له درآمده بود لگن هم شكسته بود و سر و صورتم جراحاتي برداشته بود

من را در بيمارستان ارتش بستري كردند روز چهارشنبه بود پزشك ها مانده بودند كه با پايم چه كنند گفتند روز شنبه شوراي پزشكي تشكيل مي دهيم تا دراين باره تصميم بگيريم تا دو ، سه روز با من كاري نداشتند رگ سياتيك در معرض قطع شدن بود و بدجوري از درد به خود مي پيچيدم عصر بود كه يك پزشك خوش برخورد و خنده رو وارد اتاق شد و گفت من از طرف حجت الاسلام ناطق نوري ، مأموريت دارم كه آقاي صياد شيرازي را ببرم

با تعجب گفتم مرا به كجا مي خواهيد ببريد ؟ اينجا بيمارستان خودمان است

گفت تا اينها تصميم بگيرند ،خيلي دير مي شود من دستور دارم شما را به بيمارستان مخصوص ببرم

آن شب او موفق شد مجوز خروج من را از بيمارستان بگيرد و با آمبولانسي كه آورده بود ، به بيمارستان مورد نظر ببرد صبح زود ، من را به اتاق عمل بردند و سريع عمل كردند

اولين كسي كه به ملاقاتم آمد ، شهيد رجايي بود برايم عجيب بود او تنهاي تنها بود حتي محافظ هم نداشت پزشكان و پرستاران او را نشناخته بودند

مدتي پهلوي من ماند و با هم صحبت كرديم هنگامي كه مي خواست برود ، دعايي خواند ، صورتم را بوسيد و رفت

يك بار نيز آيت الله خامنه اي به ملاقاتم آمد و دو ساعت پيشم ماند ايشان در آن زمان نماينده امام در شوراي عالي دفاع بود كلي درباره اوضاع كردستان با ايشان صحبت كردم

بيست و پنج روز در بيمارستان بودم و حالم خوب نبود شب ها بيشتر از يك ساعت خوابم نمي برد سه عمل جراحي رويم انجام دادند تا اين كه نتوانستند وضع آشفته ام را سامان بدهند يك روز خبرنگاران تلويزيون آمدند تا مصاحبه كنند با اين كه حالم خوب نبود ، روي ديوار اتاق نقشه اي را از كردستان چسباندم ، لباس پلنگي پوشيدم و بر روي يك چهار پايه معمولي نشستم و به صورت كامل اوضاع و احوال آنجا را شرح دادم

مردم كه تا آن زمان كردستان را از دست رفته مي پنداشتند شنيدن حرف هاي من برايشان جالب بود بعد از اين ، راه به راه خبرنگاران مطبوعات مي آمدند تا مصاحبه كنند با اين كه حالم اصلاًخوب نبود ولي تنها براي شرح كارهايي كه در آنجا شده بود آنان را مي پذيرفتم

كمي كه حالم بهتر شد ، تصميم گرفتم به منطقه برگردم آقاي رفيق دوست آمبولانس مجهزي تهيه كرد تا به وسيله آن به منطقه بروم و در داخل آن بتوانم وظايفم را انجام دهم

وقتي با آمبولانس وارد سنندج شدم ، مورد استقبال گرم بچه هاي مخلص ارتشي و سپاهي قرار گرفتم





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 11 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]

دلم ، چنين مي گفت !

براي جلسه اي به تهران آمده بودم كه شب ، يكي از نيروها به نام حسام هاشمي زنگ زد و گفت ما مي خواهيم فردا صبح زود ستون نيرو را به طرف مريوان حركت بدهيم

نگران شدم ستون راه بيفتد و به اوضاعي مانند بانه به سردشت بر بخورد به علت كمبود نيرو ، در آن مسير هنوز پايگاهي تشكيل نداده بوديم گفتم صبر كنيد تا من بيايم

گفت شما نگران نباشيد ، همه چيز رديف است جاي نگراني نيست

با حرف هايي كه زد ، گفتم باشد ، حركت كنيد

هر لحظه بر نگراني ام افزوده شد به طوري كه نتوانستم تحمل كنم ساعت دوازده شب از تهران راه افتادم و هفت و نيم صبح به سنندج رسيدم ستون حركت كرده بود مي خواستم خودم را به آنها برسانم كه گفتند حسام هاشمي بيسيم زده و شما را مي خواهد

پاي بيسيم رفتم گفت خبر داده اند در كرمانشاه جلسه اي است ، شما بايد برويد آنجا

هرچه اصرار كرد كه به جلسه كرمانشاه برسم و از آنان مطمئن باشم نپذيرفتم سوار هلي كوپتر شدم و در گردنه گاران خودم را به آنان رساندم با ستون كه تماس گرفتم ، هاشمي گفت شما به مريوان برويد ، ما هم به آنجا مي آييم و به شما ملحق مي شويم

گفتم نه ، من مي خواهم با ستون بيايم

تا مريوان حدود سي ، چهل كيلومتر فاصله داشتيم هاشمي گفت من يك تانك اسكورپين با يك خودرو مي گذارم انتهاي ستون كه محافظ شما باشد تا آنجا بنشينيد

در آخر ستون فرود آمديم تانك اسكورپين و خودرو در آنجا بود با بيسيم به هاشمي اطلاع دادم كه وارد ستون شده ايم و مي خواهيم بياييم جلو به طرف شما در حال صحبت با او بودم كه يك دفعه فرياد زد ما را زدند ، كشتند

صداي بيسيم قطع شد معلوم بود ستون كمين خورده است سريع خودم را به جلو رساندم به محل كمينگاه كه رسيدم ، ديدم متأسفانه همه فرماندهان ستون كه در جلو حركت مي كرده اند در كمين افتاده اند ستون بي فرمانده شده بود برادران رسول ياحي از بچه هاي سپاه و مرتضي صفوي نيز در كمين بودند

به كمين گاه كه رسيدم ديدم اوضاع خراب است دود و آتش از همه جا بلند بود هر وقت كه در چنين مواردي گير كرده بودم ، مي دانستم كه با استقامت و اتكا به خدا، خدا راهي در دل ما خواهد انداخت اين تجربه اي بود كه من در كردستان به دست آوردم ديدم عجيب است ، براي مقابله با دشمن همه چيز دم دست داريم يك قبضه توپ 105 ، يك قبضه توپ 23 و هلي كوپتر كبري كه ناگهان بالاي سرمان پيدا شد

با خلبان هلي كوپتر ارتباط بيسيمي برقرار كردم و كنترل آن را به دست گرفتم همه شان را به سمت جلو ستون و كمينگاه هدايت كردم گفتم همه جاهايي را كه سنگربندي شده ، بزنند و تا من دستور پايان نداده ام ، فقط شليك كنند

توپ ها گلوله مي زدند و كبري هم با شليك تيربار و راكت هايش عرصه را بر دشمن تنگ كرده بود در حين درگيري ستوان دادبين را ديدم پرسيدم اينجا چه كاره هستي ؟

گفت فرمانده يك گروه ضربت هستم گفتم سريع گروهت را بردار و از آن بالا برو و دشمن را دور بزن ، بايد همه شان را به دام بيندازيم

نيروهايش را راه انداخت و رفت بالاي ارتفاع او خيلي ورزيده بود تا آن بالا برسند ، تنها پنج نفر از نيروهايش توانسته بودند پا به پاي او بروند و خودشان را به آنجا برسانند بقيه جا مانده بودند تماس گرفت و گفت چه كنم ؟

گفتم با همان پنج نفر برو كارت را انجام بده

آنان رفتند و توانستند چند نفري را بزنند و برگردند

كم كم آرامش بر منطقه حاكم شد مجدداً ستون را سازماندهي كردم و به فرماندهي خودم به مريوان رفتيم و بعد از پايان مأموريت از همان راه برگشتيم

حضور من در آنجا چيزي نبود جز لطف و خواست خداوند با اين كه فرمانده ستون در تماس هاي مكرر اصرار مي كرد دنبال كار خودم بروم و اطمينان مي داد كه بدون هيچ مشكلي مأموريتشان را انجام خواهند داد ، اما قبول نكردم و درست هنگامي به ستون رسيدم كه آن اتفاق افتاد و توانستم ستون را هدايت كنم و از خطر نجات بدهم

جالب اين بود كه طرح مقابله با كمين دشمن در هنگام درگيري به ذهنم رسيد و نتيجه آن شد كه دشمن با تلفات زياد عقب نشست

هاشمي فرمانده ستون به شدت مجروح شده بود و تا دو سال پايش در گچ بود

رسول ياحي ، چهار گلوله به سينه اش خورده بود و مرتضي صفوي هم تعداد زيادي تير به دست و پايش خورده بود





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 11 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]

پاداش خدمت !

چند روز بعد به همراه تعدادي از فرماندهان و همرزمانم رفتم تهران يكي دو روزي در آنجا منتظر مانديم خبري نشد ناراحت شدم فريادم درآمد و گفتم ما در جبهه كار داريم ، عمليات داريم اگر كاري نداريد ، وقت ما را بي خودي تلف نكنيد

سرانجام موفق شديم با داد و فرياد آقايان را به جلسه بكشانيم من هميشه در اين گونه جلسات با تعدادي از فرماندهان منطقه و به خصوص بچه هاي سپاه شركت مي كردم آن روز شهيد محمد بروجردي ، شهيد ناصر كاظمي و چند نفر ديگر هم در جلسه شركت كردند مشاوران بني صدر شروع كردند به بدگويي درباره قرارگاه عملياتي غرب هر كدام گزارشي مي دادند كه سرتاپا دروغ بود

با حرف هاي دروغي كه مي زدند ، كنترل از دست ما خارج مي شد شهيد كاظمي كسي نبود كه بنشيند تا آنان هرچه دلشان مي خواهد بگويند جرأت و جسارت خاصي داشت او در آن زمان ، هم فرماندار پاوه بود و هم فرمانده سپاه آنجا سرانجام صبرش تمام شد و با همان لحن جنوب شهري گفت شما چه مي گوييد ؟ اين حرفها چيست كه مي زنيد ؟ داريد بي تقوايي مي كنيد و حرف هاي غير واقعي مي زنيد

يكي از مشاوران بني صدر ميان حرف كاظمي پريد و رو به بني صدر گفت آقاي رئيس جمهور اول از آقاي صياد شيرازي بپرسيد اين آقايان كي هستند ؟ مگر نگفته بوديم كه فقط خودش و رئيس ستاد قرارگاه به جلسه بيايند ؟

بني صدر به گفته هاي مشاورانش خيلي اهميت مي داد و در كل خيلي گوشي بود

همه حرف هايش بر مبناي چيزي بود كه آنان مي گفتند گفت بله آقاي صياد شيرازي توضيح بدهيد كه اينها كي هستند كه همراه خود آورده ايد ؟

همه آنان را معرفي كردم و مسئوليت هايشان را گفتم و تأكيد كردم اينها همكاران نزديك من هستند هر وقت عذر بنده را از جلسه خواستيد اينها هم مي روند

بني صدر وقتي ديد كه خيلي محكم در مقابلش حرف مي زنم ، كوتاه آمد و گفت خب اشكالي ندارد بقيه حرف هايتان را درباره اوضاع آنجا بزنيد

اول همكارانم جواب مشاوران او را با مدرك و دليل محكم دادند ، سپس بني صدر گفت بگذاريد ببينم خود آقاي صياد شيرازي چه مي گويد

از جلسه دلم خون شده بود حرف مشاوران بني صدر بدجوري ناراحتم كرده بود آنان را آن قدر پرت مي دانستم كه نمي توانستم در برابرشان دفاعي بكنم از همان جا بود كه همه اميدم از بني صدر به عنوان رئيس جمهوري قطع شد آن روز در آنجا جمله اي گفتم كه بعدها ميان مسئولان مملكتي دهان به دهان گشت و معروف شد

اول دعاي امام زمان عج را خواندم ، سپس گفتم آقاي رئيس جمهور ، خيلي عذر مي خواهم كه اين صحبت را مي كنم در جلسه اي به اين مهمي كه براي حفظ امنيت نظام جمهوري اسلامي تشكيل شده است ، يك بسم الله و يك آيه قرآن خوانده نشد

من آن قدر اين جلسه را ناپاك و آلوده مي بينم كه احساس مي كنم وجود خودم نيز از اين جلسه آلوده مي شود چاره اي ندارم جز اين كه يكراست از اينجا به قم بروم و با زيارت آنجا احساس كنم كه تزكيه و پاك شده ام

سكوت عجيبي بر جلسه حكمفرما شده بود حرف هاي آقايان باعث شده بود تا من با آن جسارت با رئيس جمهور حرف بزنم البته نمي خواستم به يك شخصيت مملكتي اهانت كنم ، بلكه احساس خودم را از جلسه بيان كردم

گفتم بايد به شما بگويم كه ما داريم مي جنگيم قبلاً هيچ كس در آنجا نمي جنگيد اما ما حالا داريم مي جنگيم خب ، جنگ كردن با دشمن شهيد دارد ، تلفات دارد

اگر نخواهيم با دشمن رو در رو بجنگيم ، بايد مثل قبل در پادگان ها در محاصره دشمن قرار بگيريم و كاري نكنيم ما خودمان هم اسلحه به دست مي گيريم و لباس رزم بر تن مي كنيم و مي جنگيم من اسمم هست كه سرهنگم ولي همگام با سربازان مي جنگم به لطف خدا ما ايستاده ايم ما ستون نيروها را با آن سختي و مشكلات به مقصد رسانديم و از ضد انقلاب نترسيديم البته به شما آمار غلط داده اند ، ولي اگر يادتان باشد ، ما از شما تقاضاي هزار قبضه تفنگ كرده ايم ، اما شما هنوز لجستيك ما را تأمين نكرده ايد آن وقت چنين انتظارات زيادي از ما داريد !

مسئله عجيبي كه پس از صحبت هاي من اتفاق افتاد اين بود كه بني صدر در جلسه گفت من تازه دارم معني لجستيك را مي فهمم

هيچ كس ديگر نتوانست بعد از ما حرفي بزند همه پاسخ ها را داده بوديم جلسه ، بعد از چهار ساعت پايان يافت و من يكراست به قم براي زيارت و تطهير رفتم

همه اينها بهانه بود تا فرماندهي منطقه غرب را از من بگيرند و به سرهنگ عطاريان بدهند سرانجام چنين نيز كردند

او در شب بيست و نهم شهريور 1359 يك شب قبل از آغاز رسمي جنگ ايران و عراق به همراه اكيپي به قرارگاه آمد و گفت نامه از رئيس جمهور دارم كه شما ديگر فرمانده قرارگاه غرب نيستيد ، فرماندهي را بايد به من تحويل بدهيد خودتان هم فقط فرمانده كردستان باشيد

من به كردستان رفتم اما مي دانستم آنان تا نيروهاي انقلابي را از كار بركنار نكنند ، كوتاه بيا نيستند !





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 11 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]

به خاطر آن نگاه ها !

سردشت در دست ضد انقلاب بود تنها ، پادگان در دست نيروهاي ما بود كه يك گردان نيرو در آنجا مستقر بود هر وقت كه قرار بود آن گردان تعويض شود ، هلي كوپترها بايد از سقز نيروهاي جديد را به آنجا مي بردند و نيروهاي آنجا را به سقز مي آوردند اين كار مشكل بود و كلي هم هزينه برمي داشت

براي آزادسازي سردشت طرحي ريختيم به سرگرد آريان فرمانده يكي از گردان هاي هوابرد شيراز كه آدم شجاعي بود ، گفتم اين بار نيروها را از راه زمين به سردشت ببريد

توضيح دادم تا بانه مشكلي وجود ندارد اصل راه از بانه تا سردشت است كه بايد جاده را باز كنيد و جلو برويد تا به شهر برسيد ؛ براي اين كار امكان پشتيباني از راه هوا هم وجود ندارد

معاونان و مشاوران سرگرد با اين طرح مخالفت كردند ولي او اعلام آمادگي كرد تا طرح را اجرا كند

گردان از سنندج راه افتاد از شهرهاي مختلف گذشت تا به بانه رسيد با توجه به تجربه اي كه در تركيب نيرو داشتم ، تعدادي از بچه هاي شجاع سپاه را با آنان همراه كردم تا تنها نباشند يك تيم پيشرو از نيروهاي مخصوص هم تدارك ديدم تا اگر جايي مين گذاري بود ، راه را باز كنند

نگران سرنوشت اين گردان و اين طرح بودم با هلي كوپتر از كرمانشاه به بانه رفتم هنوز خيلي از رسيدنم نگذشته بود كه خبر آمد ستون كمين خورده و درگير است

معطل نكردم با تعدادي از بچه هاي سپاه ، خودمان را به ستون رسانديم به گردنه كوخان كه رسيديم ، صحنه هاي بسيار تأسف انگيز ديديم آتش دشمن زياد بود راه ستون از عقب و جلو بسته شده بود ماشين ها پنچر شده و در كنار جاده ولو بودند

كنترل نيروها از دست فرماندهان خارج شده بود و آنان در اطراف پراكنده بودند

مهمات هايي كه در آتش مي سوختند و منفجر مي شدند ، ناراحتمان مي كرد مجروحان و اجساد شهدا كه در اطراف افتاده بودند ، دلمان را آتش مي زدند

يكي از نيروهاي ضدانقلاب كه اسير شده بود ، پايش زخمي شده و از پوست آويزان بود با التماس گفت من را نكشيد ، كمكتان مي كنم توي جيب من را نگاه كنيد نقشه كمين توي جيب من است

راست مي گفت وقتي جيبش را گشتيم نقشه كمين را پيدا كرديم در ميان درختچه ها و بوته ها ، سنگرهاي گود كنده بودند كه تا سينه نيروهايشان مي رسيد آن طور كه معلوم بود ، طرح كمينشان دقيق و حساب شده بود با اين طرح ، ستون بايد در همان ساعت اول منهدم مي شد ، ولي رشادت بچه ها باعث شده بود تا آنها آنگونه كه مي خواستند موفق نشوند

خوب كه به جاده نگاه كردم ، متوجه شدم ارتفاع بلندي در كنار جاده است كه بر همه جاده اشراف دارد قدرت آتش ضد انقلاب در آنجا خيلي زياد بود يك دسته از نيروهاي گردان مخصوص را برداشتيم و به طرف آن حمله كرديم با ايمان به خدا و توان رزمي نيروها ، توانستيم آنجا را از دست دشمن آزاد كنيم

نماز مغرب و عشا را در همان بالا خوانديم هوا سرد بود قرار بود از پايين پتو و مهمات بياورند كه نشد ديگر پايين نيامدم و خودم هم شب را در كنار نيروها در بالاي ارتفاع ماندم همان جا دفاع دور تا دور تشكيل داديم چون مهمات نداشتيم ، به نيروها گفتم تا آنجا كه ممكن است بي هدف شليك نكنند

نيمه هاي شب متوجه شدم كه صداي زنگوله مي آيد احساس كردم بايد كلكي در كار باشد دفاع را قوي تر كرديم همه بيدار و هوشيار منتظر ماندند صداي زنگوله نزديك تر شد كه ناگهان يك موشك آرپي جي به طرف سنگرمان شليك شد سريع شروع كرديم به پاسخ دادن به آتش آنها مقداري كه تيراندازي كرديم ، چون مهماتمان كم بود ، گفتم ديگر كسي تيراندازي نكند

تيراندازي كه قطع شد ، دشمن خيال كرد مهمات ما تمام شده است به مواضع ما نزديك تر شدند و هرچه آرپي جي شليك كردند ، پاسخشان را نداديم تا واقعاً مطمئن شوند مهمات ما ته كشيده است خوب كه جلو آمدند ، گفتم مهلتشان ندهيد ، آتش كنيد !

بچه ها شديدترين آتش را روي آنها ريختند درگيري شديد شد ولي توانستيم با ايمان كامل مقاومت كنيم و ارتفاع را تا صبح حفظ كنيم در آن درگيري فقط چهار مجروح داديم ولي بر دشمن تلفات زيادي وارد شد

صبح ، محل استقرارمان را روي ارتفاع محكم سنگربندي كرديم و گسترش داديم شب بعد باز هم دشمن حمله سختي كرد اما اين بار هم موفق نشد و عقب نشست

بعد از چهل و هشت ساعت ستون نظم گرفت و آماده حركت به سوي سردشت شد به فرمانده گردان گفتم حالا شما مي توانيد به راه خود ادامه بدهيد من ديگر برمي گردم

سربازان و درجه داران با حالتي غم انگيز به من نگاه كردند و گفتند از ما جدا نشو فكر نمي كردم وجود من اين قدر برايشان مهم باشد گفتم ناراحت نباشيد ، مي مانم !

يك بيسيم چي براي خودم آوردم و هدايت ستون را به عهده گرفتم از اين روز ، تا هشت روز ديگر با آنان بودم و لحظات سختي را گذرانديم

روز اول از كوخان به دهكده نم شير رسيديم و از آنجا وارد پيچ خطرناكي به شكل U شديم كه در آخر آن دهكده دل آرزان قرار داشت در ابتداي پيچ ، يك سه راهي قرار داشت كه يك راه آن به منطقه بل حسن و دشت الان ، راه ديگر به پل الوت و راه سوم به دل آرزان مي رفت كه مسير ما بود با رسيدن به آنجا شب شد و اتراق كرديم

روز بعد ، ستون را حركت دادم و وارد آن پيچ شديم ناگهان از همه طرف آتش ضد انقلاب بر سر ما باريدن گرفت نه تنها از ارتفاعات بلكه از دره ها هم گلوله آر پي جي و تيربار به سوي ما مي آمد

در ستون دو تريلي پر از مهمات داشتيم كه هر دو منفجر شدند چند تايي از ماشينهايمان منهدم شدند به هر زحمتي بود ، نيروها را كنترل كردم و ستون آسيب ديده را به انتهاي پيچ ، يعني روستاي دل آرزان رساندم

همين كه وارد روستا شديم ، از داخل آن با آتش سنگيني از ما استقبال كردند ! هيچ راهي نداشتيم ناگزير با سلاح هاي مختلف دهكده را زير آتش گرفتيم خوشبختانه وقتي آنجا را گرفتيم فهميديم روستا خالي از سكنه بوده و ضد انقلاب از آن به عنوان جانپناه استفاده مي كرده است

از دل آرزان به بعد كار سخت تر شد به طوري كه در روز بيشتر از يك كيلومتري نمي توانستيم پيش برويم شوخي نبود ، يك ستون قوي نظامي مي خواست به سردشت برود و دشمن كه مي دانست اگر اين ستون وارد شهر شود چه روز سياهي در پيش دارد ، مي كوشيد به هر قيمتي كه شده از حركت آن جلوگيري كند هر لحظه در حال مقابله با كمين ها بوديم غذايمان فقط نان خشك و پنير و كنسرو بود

نقطه اوج فشار از روستاي بي كش تا داش ساوين بود ستون هر روز ضعيف تر مي شد و نيروهايش را از دست مي داد وضعيت طوري شد كه راننده تانك اسكورپيني كه در جلو ستون حركت مي كرد ، گفت من ديگر جلوتر از ستون حركت نمي كنم ، چون هر لحظه احساس مي كنم الان است كه گلوله آرپي جي منهدمم كند

هرچه نصيحتش كردم ، نپذيرفت تا اين كه گفت خودت هم بايد جلو ستون حركت كني

اين كار از نظر نظامي درست نبود من راهبر و فرمانده ستون بودم و اگر اتفاقي برايم مي افتاد همه ستون متلاشي مي شد و از بين مي رفت چاره اي نبود با نيرو كه نميشد دعوا كرد !

با توكل به خدا ، كنار اولين اسكورپين همراه با بيسيم چي در جاده به راه افتادم راننده به من كه نگاه مي كرد خيالش راحت مي شد و به راهش ادامه مي داد !

همين گونه پيش مي رفتيم كه احساس كردم بين ستون فاصله افتاده به جلو ستون دستور دادم آهسته حركت كند تا ادامه ستون را هماهنگ كنم سريع خود را به عقب ستون رساندم كه ناگهان از جلو صداي تير شنيدم و به دنبالش صداهاي مهيب انفجارهاي ديگر

سعي كردم خودم را به محل درگيري برسانم ماجرا از اين قرار بود بعد از آن كه من از جلو ستون فاصله مي گيرم ، آنها به خيال اين كه به سردشت نزديك شده اند ، سرعتشان را زياد مي كنند وقتي كه فاصله شان از بقيه ستون زيادتر مي شود ، دشمن كه در كمين بوده ، از فرصت استفاده مي كند و آنان را زير آتش مي گيرد آن هم درست در منطقه داش ساوين

نيروها چنان غافلگير شده بودند كه نمي توانستند از جانپناه هاي طبيعي كه در اطرافشان بود ، استفاده كنند يكي پس از ديگري هدف قرار مي گرفتند و به زمين مي افتادند هر لحظه بر تعداد شهدا و مجروحين افزوده مي شد بعضي از نيروها چنان روحيه شان را باخته بودند كه هيچ تحركي نداشتند

يك لحظه نااميد شدم و كمي خودم را باختم ستون به قدري ضعيف شده بود كه اگر يك گروه چهل نفري به سراغمان مي آمد ، همه مان را اسير مي كرد يكي از بچه هاي سپاه به نام فتح الله جعفري كه فردي بسيار مخلص و وارد بود ، تبسم خاصي كرد كه براي من در آن اوضاع و احوال عجيب بود او با لهجه اصفهاني ، گفت برادر شيرازي ، چه خبر است ؟ من تا حالا شما را اين طوري نديده بودم ؟

گفتم مگر نمي بيني نيروها هيچ كدام آمادگي ندارند و بلد نيستند درست بجنگند همين طور مي ايستند تا گلوله مي خورند

باز با همان تبسم گفت برادر جان ، فعلاً كه چند تا فشنگ داريم تا آنجا كه مي توانيم ازشان استفاده مي كنيم و مي جنگيم ، بعدش هم خدا هرچه بخواهد همان مي شود !

اين حرف ضربه پتكي بود كه بر سرم خورد و از خواب غفلت بيدارم كرد بر خودم نهيب زدم مگر براي خدا نمي جنگي ، پس چرا او را ياد نمي كني ؟

خودم را جمع و جور كردم و در همان جا سجده بجا آوردم و خدا را ياد كردم با ذكر خدا روحيه ام را بازيافتم و دلم قوت گرفت در همان لحظه طرحي به ذهنم خطور كرد بايد از دو جناح به تپه هاي اطراف حمله مي كرديم

فرماندهي يك گروه را خودم به عهده گرفتم و گروه ديگر را به فرماندهي گردان سپردم كه با شجاعت تمام پذيرفت تعداد نيروهايي كه داوطلب شركت در حمله شدند ، خيلي كم بود گروه من بيشتر از سه يا چهار نفر عضو نداشت ، ولي همين كه به طرف تپه ها راه افتاديم ، بقيه نيروها نيز تكبير گويان به دنبالمان آمدند

با همان روحيه ، تكبيرگويان تپه ها را بالا رفتيم وقتي بالاي بلندترين تپه رسيديم ، آتش دشمن قطع شد و پا به فرار گذاشت آنجا بود كه باورم شد اگر از اول به خدا توكل مي كردم و با دل شكسته به درگاهش روي مي آوردم ، به كمكمان مي آمد و

بعد از گرفتن تپه ها فرمانده گردان كه با گروه دوم رفته بود ، تعريف مي كرد وقتي رفتيم بالاي تپه مورد نظر ديدم يك نفر آن بالاست كه خيلي شبيه شماست و به طرف ما شليك مي كند فكر كردم شماييد و خيال مي كنيد كه ما ضد انقلاب هستيم

هرچه داد زدم جناب سرهنگ ، ما خودي هستيم باز شليك كرد عاقبت مجبور شديم با پرتاب يك نارنجك به سنگرش او را بكشيم وقتي بالاي جسدش رفتيم خيالمان راحت شد كه شما نيستيد جيبش را كه وارسي كرديم كارت چريك هاي فدايي در آن بود !

با گرفتن تپه ها ، هوا تاريك شد و منطقه سكوت و آرامش زيبايي به خود گرفت تا ساعت يازده شب مجروحين و اجساد شهدا را جمع كرديم و همه را در يك جا گذاشتيم تا صبح بتوانيم به عقب بفرستيم يكي از مجروحان ستوان نوري بود كه بر اثر انفجار آرپي جي در مقابلش ، استخوان پايش شكسته بود و خونريزي شديد داشت روحيه اش خيلي خوب بود رفتم بالاي سرش تا كمي دلجويي كنم پتو را كنار زدم تا چشمش به من افتاد ، لبخندي زيبا بر لبانش نقش بست و گفت چيزي نيست ، شما ناراحت نباشيد

ستون توان ادامه مسير را نداشت نزديك هفتاد الي هشتاد شهيد و 150 مجروح داده بوديم تعدادي از فرماندهان هم شهيد شده بودند بيسيم زدم و درخواست نيرو كردم كه روز بعد شصت نفر از بچه هاي سپاه قم و اراك آمدند و با روحيه خوبشان همه مان را خوشحال كردند در ميانشان دو فرمانده بسيار با ايمان و شجاع وجود داشت ؛ به نام هاي رفيعي و علي اكبري كه بعدها شهيد شدند ميان آنها و نيروهاي ارتشي روحيه دوستي و تفاهم عجيبي حاكم بود

روحيه رفيعي عجيب بود در حالي كه نيروها در سنگرهاي دورتادور مستقر بودند ، پيش آنها مي رفت و قرآن آموزش مي داد جالب بود در حالي كه در محاصره دشمن بوديم ، ولي او با اين كارش اهميتي به دشمن نمي داد و باعث روحيه نيروها مي شد اين براي من تازگي داشت !

چون منطقه را درخت فراواني پوشانده بودند ، براي فرود هلي كوپتر در كنار جاده فضاي بازي را انتخاب كرده بوديم دشمن گراي آنجا را گرفته بود و همين كه هلي كوپتر مي آمد ، با خمپاره 120 مي زد اين نشانه گيري دقيق دشمن براي ما عجيب بود و نشان مي داد كه ديده بان و خدمه آن از نيروهاي با سابقه نظامي هستند

نشست و برخاست هلي كوپترها بيشتر از چند ثانيه طول نمي كشيد ، كه در اين چند ثانيه مهمات را پياده مي كردند و مجروحان و شهدا را بر مي داشتند در همين لحظه كوتاه هم گلوله خمپاره مي آمد يك بار در حالي كه هلي كوپتر را هماهنگ مي كردم تا بنشيند ، ناگهان خمپاره اي به سويش آمد از وحشت چشمانم را بستم صداي انفجار كه برخاست احساس كردم هلي كوپتر و نيروهاي داخل آن تكه تكه شدند

چشم هايم را كه باز كردم ، با تعجب ديدم هلي كوپتر در هواست بيسيم كه زدم ، با خوشحالي گفتند برادر صياد ، ما سالميم هلي كوپتر آبكش شده ولي هيچ آسيبي به كسي يا دستگاههاي حساس وارد نشده ما رفتيم ، خداحافظ !

خمپاره درست پايين آن خورده بود

هنوز در همان فاصله دوازده كيلومتري سردشت مانده بوديم گردان با هشتصد نيرو حركت كرده بود ، حالا نفرات مفيدش به سيصد الي چهارصد نفر مي رسيد دشمن از روي ارتفاع بسيار بلندي به نام جات راوين ما را با گلوله قناسه و مي زد اول اهميت نداديم اما كم كم ديديم نيروها را زمين گير كرده است تصميم گرفتيم به سراغشان برويم

چند نفر را انتخاب كردم و به همراه شهيد شهرام فر رفتيم بالا هدايت عمليات ما با من بود با گلوله هاي خمپاره اي كه برايمان آمده بود ، بر سر ضد انقلاب كوبيديم و بهشان امان نداديم تا اين كه مجبور شدند ارتفاع را خالي كنند و بگريزند وقتي به آن بالا رسيديم ، شب شد درست مثل نبرد كوخان ، هوا بدجوري سرد بود هيچ پتويي براي گرم كردن نداشتيم وقت هم نبود از پايين برايمان بياورند در همان سنگرهايي كه از دشمن گرفته بوديم ، نيروها را سازمان دادم و مستقر شديم

ساعت سه نيمه شب بود كه متوجه شدم صداي زنگوله مي آيد ؛ درست مثل كوخان بعدش صداي بع بع گوسفند آمد واقعاً گله گوسفند بود ولي مطمئن بودم كه در ميانشان ضد انقلاب پناه گرفته است در بالاي ارتفاع فشنگ براي دفاع كم داشتيم گفته بودم حتي الامكان تيراندازي نكنند تا دشمن نزديك شود اين تجربه خوبي بود كه از نبرد كوخان داشتيم

بيسيم ها را خاموش كرديم تا سكوت كامل برقرار شود هرچه نزديك شدند ، عكس العمل نشان نداديم يك آرپي جي به طرفمان شليك كردند كه باز هم سكوت كرديم گذاشتيم تا نزديك تر شوند در انتظار عجيبي به سر مي برديم جواني كه محافظ و راننده من بود ناگهان دست برد و تفنگ ژث قنداق كوتاه من را برداشت و بدون اجازه به طرفشان رگبار بست بقيه هم كه گويي منتظر چنين فرصتي بودند ، شروع كردند به تيراندازي تا خواستم جلوشان را بگيرم ، ديگر دير شده بود تير بود كه به طرف ضدانقلاب شليك مي شد

آنها حتي فرصت نكردند تيراندازي كنند سريع عقب نشستند مثل هميشه زخمي ها و جنازه هايشان را با خود برده بودند از خون هايي كه به زمين ريخته بود ، مي شد فهميد اولاً خيلي به ما نزديك شده بودند ، ثانياً تلفات زيادي داده اند

گله گوسفند مانده بود كه نه شباني داشت و نه صاحبي هفتاد ، هشتاد رأسي مي شد

سيزده تا از آنها زخمي شده بودند به راننده ام گفتم تا حرام نشده اند ، سرشان را ببر

همه آن سيزده تا را سر بريديم و بقيه را هم گرفتيم صبح فردا ، دمكرات ها با بيسيم مي گفتند شما گوسفندهاي مستضعفين را مصادره كرده ايد

گفتم مستضعفي كه با آرپي جي به ما حمله كند مستضعف نيست ، بايد حسابش را رسيد حالا اگر گوسفندهايتان را مي خواهيد ، مي توانيد بياييد ببريد !

گوسفندها را بين ستون تقسيم كردم نيروهايي كه يك هفته فقط نان خشك و پنير خورده بودند ، دو سه روز فقط كباب خوردند و دلي از عزا درآوردند !

براي حفاظت از جاده دستور دادم در بالاي همان ارتفاع پايگاهي زدند به كارمان ادامه داديم به سردشت نزديك شده بوديم و به زودي وارد شهر مي شديم كه با بيسيم اطلاع دادند رئيس جمهور شخصاً به قرار گاه در كرمانشاه آمده و با شما كار فوري دارد هرچه زودتر خودتان را برسانيد

چاره اي نبود فرماندهي ستون را به فرمانده منطقه سپردم و بچه هاي سپاه را براي تقويت ستون گذاشتم دستور دادم هلي كوپترها مدام در رفت و آمد باشند تا كم و كسري اي پيش نيايد آن گاه خودم با هلي كوپتر به طرف كرمانشاه حركت كردم سر راه ، اول رفتم به سقز چون لباسم ژوليده و ناجور بود يك دست لباس بسيجي گير آوردم و پوشيدم

شب به كرمانشاه رسيدم به محض ورود به قرارگاه نيروهاي آنجا با تكبير از من استقبال كردند تعجب كردم پرسيدم جريان چيست ؟ چرا اينطوري مي كنيد ؟

گفتند خودت مي فهمي !

وقتي وارد اتاق شدم ، ديدم بني صدر و شهيد رجايي كه نخست وزير بود ،با تعدادي از مشاورانشان در آنجايند با خوشحالي جلو رفتم تا با آنان روبوسي كنم خيلي خوشحال بودم چون مي خواستم خبر رسيدن ستون را بدهم با شوق به طرف بني صدر رفتم و او را گرم در آغوش گرفتم ولي او دستش مانند مرده سرد بود اهميتي ندادم و با او روبوسي كردم بلافاصله پرسيد ستون چه شد ؟

با خنده گفتم هيچي ، الحمدلله نجات پيدا كرد و رسيد

يك دفعه تكان خورد انگار انتظار شنيدن اين خبر را نداشت من هم جا خوردم تا آن موقع زياد شنيده بودم كه اگر كسي بخواهد واقعاً و مخلصانه خدمت كند ، نمي گذارند و دائم پشت سر برايش مي زنند اما فكر نمي كردم براي ما كه جانمان را به دست گرفته بوديم و داشتيم با ضد انقلاب مي جنگيديم هم بزنند !

آن قدر خبرچيني كرده بودند و پشت سر بد گفته بودند كه بني صدر آمده بود تا با من برخورد تندي كند و از فرماندهي بركنارم كند مدام به گوش او خوانده بودند صياد شيرازي همه را به كشتن داده است ! ستون تار و مار شده وهمه نيروها به اسارت دشمن درآمده اند

او از شنيدن خبر رسيدن ستون به سردشت اين چنين به تعجب افتاده بود تعجب او هنگامي بيشتر شد كه پاسخ سئوال دومش را شنيد پرسيد چقدر تلفات داده ايد ؟

گفتم تا آنجا كه اطلاع دارم ، حدود هفتاد هشتاد شهيد داده ايم و 150 نفر مجروح

معلوم بود آمار و ارقامي كه به او داده اند ، خيلي بيشتر از اين حرف ها است چنان تعجب كرد كه ديگر ساكت شد و هيچ چيز نپرسيد گويي ديگر چيزي براي گفتن نداشت تازه فهميدم آن تكبير بچه ها هنگام ورود من براي چه بوده است آنها مي خواسته اند در برابر بدخواهان از من پشتيباني كنند

بني صدر هنگامي كه مي خواست برود ، گفت بيا تهران كارت دارم

گفتم فعلاً نمي توانم منطقه را ول كنم حداقل چند روزي طول مي كشد

قبول كرد چند روز بعد به تهران بروم





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 11 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]

زندگي دوباره

در كردستان شاهد لشگركشي عراق در مرز بوديم اردوگاهها و كمپ نظامي ارتش عراق در مرز به صورت آشكار برپا مي شد مانورهاي مختلفي انجام مي دادند كم كم در بعضي پاسگاه ها درگيري مرزي پيش آمد

از شواهد و قرائن اين گونه مي شد فهميد كه عراق قصد يك لشگركشي بزرگ را دارد اين موضوع را در گزارشهاي خود دائم گوشزد مي كرديم مسئولان را هم دعوت كرديم بيايند منطقه تا از نزديك شاهد آثار حملات عراق به پاسگاه هاي ما باشند

آقاي بني صدر با هيئتي به منطقه آمد پس از جلسه اي ، قرار شد به قصر شيرين برويم و پاسگاههاي مورد حمله واقع شده را ببينند نزديك عصر بود كه بني صدر گفت هلي كوپترها بيايند برويم به قصر شيرين

گفتم برگشتني به شب بر مي خوريم چون خلبان آماده براي شب نداريم ، نمي توانيم با هلي كوپتر برگرديم

نظر من مورد قبول آنان قرار نگرفت يك فروند هلي كوپتر 214 براي سوار كردن اعضاي هيئت و دو فروند هلي كوپتر جنگي كبري براي حفاظت آمدند سوار شديم و رفتيم به قصر شيرين از آنجا با ماشين رفتيم نزديك ترين پاسگاه مورد هدف قرار گرفته را ديديم بني صدر كه باورش نمي شد عراقي ها به ايران حمله كنند ، با ديدن آن خيلي تعجب كرد

از آنجا كه برگشتيم ، مردم قصر شيرين در فرمانداري جمع شده بودند تا رئيس جمهور برايشان سخنراني كند تا سخنراني او تمام شود ساعت هشت شب شد براي برگشتن هم ماشين بود و هم هلي كوپتر گفتم بفرماييد سوار ماشين شويد

بني صدر گفت مگر نمي شود با هلي كوپتر برگرديم ؟

گفتم نمي شود

اما خلبان كه لابد احساساتي شده بود ، با جسارت خارج از منطق گفت نه خير مي شود من مي توانم در شب پرواز كنم

همه سوار هلي كوپتر شديم رئيس جمهوري ، تيمسار ظهيرنژاد فرمانده نيروي زميني ارتش ، استاندار كرمانشاه ، مشاور اطلاعاتي رئيس جمهور ، مرتضي رضايي فرمانده وقت سپاه و چند نفر ديگر يادم هست كه براي شهيدمحمد بروجردي جا نشد و او ماند

بلند شديم هلي كوپتر كبري هم اسكورتمان مي كرد بعد از بيست دقيقه پرواز كه در نزديكي سر پل ذهاب بوديم احساس كردم سه تا از آمپرهاي خطر روشن شده است بس كه دراين مدت با هلي كوپتر رفت و آمد كرده بودم ، در اين باره تجربياتي داشتم

روشن شدن اين آمپرها نشان دهنده اين بود كه هلي كوپتر دچار نقص فني شده و خطر جدي است بايد هرچه زودتر در جايي مي نشستيم و رفع نقص مي شد

به مرتضي رضايي گفتم مثل اين كه دچار مشكل شده ايم

در كوهستان هاي اطراف دالاهو بوديم كه جايي براي فرود آمدن به چشم نمي خورد نزديك شدن به زمين هم خطر داشت ، چون هر آن امكان داشت در تاريكي به كوه ها و تپه ها برخورد كنيم

طبق عادت دعاي فرج امام زمان عج را خواندم تا از هر خطري در امان باشيم كم كم هلي كوپتر از كنترل خلبان خارج مي شد سيستم داخل هلي كوپتر خاموش شد و همراهان متوجه خطر شدند كنترل كننده بين خلبان ها نيز قطع شده بود و در گوش يكديگر فرياد مي زدند تا صداي هم را بشنوند آنان بدجوري ترسيده بودند

يكي از آنها داد زد من بايد آنجا بنشينم

به جايي كه اشاره مي كرد ، نگاه كردم سوسوي چراغي ديده مي شد منطقه آلوده به ضد انقلاب بود گفتم اگر فرود بياييم ، در پايين گير ضد انقلاب مي افتيم

خلبان گفت چاره اي ندارم

گفتم با اين حساب ، پس بنشين

تا آنجا كه ممكن بود ، هلي كوپتر را به زمين نزديك كرد معلوم بود تجربه پرواز در شب را ندارد اگر هم داشت ، در اين لحظه همه چيز را فراموش كرده بود وضعيتي كه داشت خطرناك بود به قول خودشان ورتيكو شده بود

هلي كوپتر به روي يك روستا رسيد خلبان به نظرش رسيد كه در آن پايين آب هست و نمي تواند بنشيند

داشتم خودم را آماده مي كردم همين كه هلي كوپتر به زمين اصابت كرد ، در را باز كنم و بپرم بيرون ناگهان هلي كوپتر با ضربه سختي به زمين خورد بر اثر شدت برخورد در كنده شد و من در حالي كه سرم شكافته بود ، تندي به بيرون پريدم و سعي كردم از آن جا فاصله بگيرم هر لحظه ، انتظار داشتم هلي كوپتر منفجر بشود دقايقي گذشت و خبري نشد از كساني هم كه درآن بودند ، خبري نشد و كسي بيرون نيامد فكر كردم بي هوش شده اند

وقتي برگشتم ، ديدم همه خشكشان زده و گيج شده اند همه را بيرون كشيدم و ديدم الحمدلله سالمند و كسي آسيب جدي نديده است

دقايقي در كنار هلي كوپتر روي زمين ولو شديم نمي دانستيم در كجا هستيم نگران بودم كه مبادا در منطقه ضد انقلاب باشيم هلي كوپتر كبري با مهارت تمام در كنارمان به زمين نشست گفتم هرچه زودتر به پادگان اسلام آباد غرب خبر بدهد تا نيروي كمكي بيايد

در انتظار كمك بوديم كه ديدم تعدادي از افراد سر و كله شان پيدا شد نگران شدم كه نكند ضد انقلاب باشند مسئله كم اهميتي نبود ؛ افرادي كه در آن تاريكي شب درآنجا درمانده و بي دفاع نشسته بودند ، افراد مهمي بودند كه يكي از آنها رئيس جمهور بود

معلوم شد ضد انقلاب نيستند و مي خواهند به ما كمك كنند بايد هرچه زودتر از آنجا دور مي شديم پرسيدم وسيله نقليه داريد ؟

گفتند يك تراكتور و يك جيپ داريم ؛ البته اگر روشن شوند !

به لطف خدا هر دو ماشين به راه افتاد و ما سوار شديم پس از طي بيست كيلومتر به پاسگاه روستاي گهواره رسيديم در آنجا متوجه شديم تمام اين بيست كيلومتر را در منطقه آلوده به ضد انقلاب پيموده ايم !

در پاسگاه ، سرم كه شكافته بود و يكي ، دو نفر ديگري كه مجروح شده بودند ، پانسمان شديم از روستايياني كه كمكمان كرده بودند ، تشكر و خداحافظي كرديم با يك دستگاه پيكان به شهرستان اسلام آباد غرب رفتيم در راه ، يك گردان پياده مكانيزه ديديم كه براي كمك مي آمدند

فرداي آن روز يعني روز 25 مرداد 1359 امام خميني به همين مناسبت به رئيس جمهور پيام فرستاد ايشان در بخشي از پيام خطاب به ما نجات يافتگان حادثه نوشته بودند شما به شكرانه اين نعمت بزرگ ، زندگي ثانوي خود را بيش از پيش وقف خدمت به اسلام و كشور اسلامي نماييد

از اين واقعه به بعد ، بني صدر به من بيشتر علاقمند شد و بعد از آن خيلي مورد تفقد قرار داد البته من توجهي به اين مسائل نداشتم و سعي مي كردم كار خودم را انجام بدهم و كار را پيش ببرم





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 11 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]

«حاج صفرقلی رحمانیان» پیرترین رزمنده دفاعمقدس متولد 1285 هجری شمسی كه هم اكنون 103 سال دارد، اما خودش می گوید كه آن زمان برایش دیر شناسنامه گرفته اند و سن واقعی اش را حدود 114 سال می داند. در شهرستان فسا زندگی می كند، در عین اشتغال به كار كشاورزی و كارگری، به مدت 66 ماه در دهه هفتم عمر پربركت خویش در مناطق عملیاتی هشت سال دفاعمقدس حضور داشته است. او مصداق زاهد شب و شیر روز است و كارنامه دوران جوانی اش نیز مانند امروزش درخشان است. در سال 1388 به همت مركز فرهنگی دفاعمقدس خرمشهر و شركت پست جمهوری اسلامی ایران تمبر بزرگداشت پیرترین رزمنده دفاعمقدس با تصویر او چاپ و در موزه آستان قدس رضوی نگهداری می شود.
گفت وگو با مردی بزرگ كه خود قسمتی از تاریخ است، هم شیرین و هم سخت بود، اما می دانم خواندنی است. هرچند او به خاطر كسالتی كه دارد به سختی می تواند حرف بزند. به همین خاطر بعضی از مطالب را خانم «مریم رحمانیان» دخترحاج صفرقلی برایمان گفت كه در ادامه مصاحبه خواهید خواند.
قبل از هرچیز از پیگیری های برادران عبدالله حاجی زاده، رضا بهمنی نژاد و نجاتعلی مهرمحمدی در مجموعه سیاسی سپاه فجر استان فارس و ناحیه فسا برای انجام این مصاحبه تشكر می كنیم.

¤ حاج آقا رحمانیان! بفرمایید هنگام اولین اعزام به جبهه ها چند سال داشتید؟

بیش از هفتاد سال داشتم.

¤ چه مدت در جبهه ها حضور داشتید؟

خداوند توفیق داد بیش از 66 ماه در جبهه و در خدمت رزمندگان اسلام باشم.

¤ حاج آقا! چطور شد با این سن راهی جبهه ها شدید؟

اول برای من فرمان حضرت امام خمینی (ره) حجت بود كه فرمودند: پیر و جوان برای دفاع از ایران عزیز و اسلام و پشتیبانی از انقلاب اسلامی به جبهه ها بروند من هم چون عاشق و مقلد حضرت امام (ره) بودم و اطاعت ایشان را واجب می دانستم به جبهه رفتم و دوم اینكه هیچ وقت نمی توانستم ببینم اسلام و انقلاب در خطر است و من در خانه راحت زندگی كنم.
 
¤ در منطقه خاصی خدمت كردید؟

خیر، در جبهه های مختلف مثل كرخه، آبادان، خرمشهر و «فاو» با رزمندگان اسلام علیه كفار بعثی جنگیدم و با شهیدان بزرگی همچون عبدالحسین سلیمانزاده، عباس كاظمی، علیرضا اهوار و عزیز قربانی همرزم بودم، كه همه آنها را مانند فرزندان خودم دوست داشتم.


¤ حاج آقا رحمانیان! از خانواده تان فرد دیگری هم همراه شما در جبهه بود؟

بله! غیر از من تمام فرزندان، نوه ها، برادران و برادرزاده هایم را به حضور در جبهه تشویق كردم و آنها هم در جبهه ها حضور داشتند و ما این افتخار را داشتیم كه با بیش از 40 نفر به صورت خانوادگی در جبهه ها حضور داشته باشیم. یك پسر جانباز هم دارم.

¤ شاید امروز برای خیلی ها باور كردنی نباشد كه مردی 70 ساله بتواند بجنگد و یا حتی در جبهه ها حضور پیدا كند و انسان یك انگیزه قوی باید داشته باشد تا این توانایی را در خود حس كند. شما این قدرت را چگونه به دست آوردید؟

من اگر امام حسین(ع) را ندیدم، ولی فرزندش امام خمینی (ره) را كه مثل جدش همان راه را می رفت، دیدم. الگوی من و همه پیران جبهه «حبیب بن مظاهر» بود و ما همه حبیب جبهه امام خمینی (ره) بودیم و دوشادوش با جوانان غیور كشورمان از اسلام و ایران دفاع كردیم.

¤هیچ خاطره ای از دوران جنگ به یاد دارید؟

خلوص و سادگی و مردانگی بچه های جنگ بهترین خاطرات من هستند. اما خاطره ای كه الان به ذهنم می آید این است كه یك روز با رزمندگان در سنگر نشسته بودیم كه ناگهان كبوتری لب در سنگر نشست. بچه ها با دیدن این كبوتر به دنبالش رفتند و سعی می كردند تا او را بگیرند.اما كبوتر مدام جابه جا می شد تا جائیكه همه ما را به دنبال خود كشاند بیرون از سنگر. در همین لحظه سنگر مورد هدف دشمن قرار گرفت و منفجر شد اما هیچ یك از رزمندگان آسیبی ندیدند!

¤ با این عشقی كه به امام خمینی (ره) داشتید توفیق دیدار ایشان را داشتید؟

اگر چه آن سالها بالاترین آرزوی قلبی من این بود كه حضرت امام خمینی (ره) را از نزدیك ببینم، اما این سعادت نصیب من نشد. اما توفیق پیدا كردم با رهبر معظم انقلاب به صورت خصوصی دیداری داشته باشم. برای عزت و سربلندی ایشان همیشه دعا می كنم و توصیه می كنم كه همیشه تابع ولایت باشید چرا كه هركس پشت به ولایت كند، آخرت خود را از دست می دهد.

¤ حاج آقا! كدام خاطره از عملیات ها باعث خوشحالی شما شد؟

وقتی خرمشهر عزیز از دست دشمن آزاد شد و برای همیشه به آغوش پاك ایران برگشت و ما همه دسته جمعی از پیر و جوان، فرمانده و ... پس از فتح خرمشهر كنار هم ایستادیم و در مسجد جامع خرمشهر نماز جماعت خواندیم و خداوند را شكر كردیم به خاطر پیروزی بزرگی كه به همه ما عنایت كرده بود.


¤ حاج آقا رحمانیان! امروز اگر خطری متوجه انقلاب اسلامی و ایران بشود شما چه می كنید؟

من با اینكه ناتوان هستم، اما باز هم هر كاری از دستم برآید انجام می دهم؛ به جوانان هم توصیه می كنم از شهدای دفاعمقدس و جوانان آن دوران درس بگیرند و هم اكنون هم به تمام جوانان، فرزندان و نوه هایم آموخته و توصیه می كنم در راه دفاع از انقلاب اسلامی ایران كوتاهی نكنند.

¤ اكنون در 104 سالگی چه آرزویی دارید؟

آرزو دارم ایران سربلند و اسلام پیروز باشد و جوانان، طوری تربیت شوند كه همیشه درخدمت دین و كشورمان باشند تا ایران در تمام زمینه ها الگوی كشورهای اسلامی و دنیا باشد.

¤ حاج آقا! از اینكه تمبر شما در موزه حضرت رضا (ع) در معرض دید تمام ملت ایران قرار دارد، چه احساسی دارید؟

من از كودكی دلم با ائمه اطهار(ع)، خاصه حضرت رضا(ع) بود و حال كه این افتخار نصیبم شد تصویر من همیشه زیرسایه امام رضا(ع) باشد، بسیار خوشحالم و از امام رضا (ع) خواسته ام در قیامت هم شفیع من باشند ان شاءا....
موقع خداحافظی با این جمله از ما دور می شود كه «همه عزت و سربلندی ایران و انقلاب نتیجه زحمات شهدا و رزمندگان دوران دفاعمقدس به رهبری امام خمینی (ره) است.»

حاج صفرقلی از زبان دخترش

خانم مریم رحمانیان دختر حاج صفرقلی درباره وی می گوید: آن طور كه نقل شده پدرم در تاریخ (1/7/1285) در جهرم متولد شد و از اوان كودكی نسبت به انجام كارهای عبادی چون نماز و روزه علاقه خاصی داشت كه تقریباً در بین همسالان خود بی نظیر بودند. با بالا رفتن سن، اهتمام شان به مسائل دینی و اعتقادی بیشتر می شد، به گونه ای كه نمازجماعت و جمعه را هیچ گاه ترك نكردند و حتی پس از مهاجرت شان از جهرم به فسا (قبل از انقلاب) هر هفته جهت اقامه نمازجمعه به جهرم می رفتند. تا اینكه با پیروزی انقلاب اسلامی و برپایی نمازجمعه در فسا حضور دائمی داشتند.
بالاخره با شروع جنگ تحمیلی و فرمان امام خمینی (ره) مبنی بر تشكیل بسیج و حضور در جبهه ها، ایشان پیام رهبری را بر خود فرض داشته و در سال 61 به جبهه اعزام شدند و در كنار این، مشوق فرزندان نوه ها و برادران و برادرزادگان خویش هم بودند. به طوری كه همزمان تعداد زیادی از خانواده با هم در جبهه ها حضور داشتند.
زمان اعزام به جبهه ایشان 75 سال داشتند كه عشق به اسلام و میهن چنان توان و انرژی به ایشان داده بود كه به نظر نمی آمد كه 75 ساله باشند و گویی در جبهه ها حبیب بن مظاهر كربلای ایران بودند. البته فقط حضور در جبهه ها نیست كه كارنامه زندگی ایشان را درخشان كرده است. بلكه عبادت و بندگی خالصانه ایشان به حضرت حق و ائمه بیش از 70 سال نماز شب و روزه های متوالی ماه های مبارك رجب و شعبان و رمضان و روزهای دوشنبه و پنج شنبه دیگر ماه های سال برگ زرین دیگری است كه در پرونده ایشان ثبت می باشد. به طوری كه در میان هم محلی ها، اقوام و آشنایان از احترام خاصی برخوردار هستند.

 

منبع : هفته نامه صبح صادق





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 11 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
من موضوع خاطرات دفاع مقدس راانتخاب می نمایم باشدکه قدم کوچکی دراین راه برداشته باشم منتظرنظرات سازنده دوستان هستم




، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 11 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
دوستان
ازاین پس به قصدشرکت درجشنواره مطالبم فرق خواهد کرد توفیق یافتم درخدمت ادب دوستان چندوقتی رابسرکنم تشویق شمادوستان باعث ادامه کاراین وبلاگ خواهدشدباتشکر




، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 11 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
کاروان "شناختنامه" قرآن، اینک در آستانهی بلند سوره "حدید" ایستاده ‏است، منزلگاهی دیگر از پنجاه و ششمین وادی نور.
"حدید" به معنای آهن، مظهر استواری و منفعت رسانی به تمدنهای بشری است: َأَنْزَلْنَا الْحَدِیدَ فِیهِ بَأْسٌ شَدِیدٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ.
مفسران برای آن تاویلهای گوناگونی بر شمرده اند؛ سلاح، امام، مصلح آخر الزمان و...(1)
شاید از این رو که "حدید" را در کنارقرآن، کتب آسمانی و میزان به عنوان سه نماد برجسته قانون، فرهنگ وعدالت یاد کرده است چه آنکه لازمه قانونمداری، فرهنگ محوری و عدالت گستری، مبارزه و جهاد است و مبارزه بدون سلاح استوار ممکن نیست.
سپهر دانش، حضرت باقر علیه السلام درباره فضیلت تلاوت این سوره فرمود: کسى که مسبحات را(سوره هایی که با تسبیح خداوند آغاز می شود) تلاوت کند، جهان را بدرود نخواهد گفت تا اینکه فیض محضرحضرت مهدى (ع) را درک کند، و اگر درک نکرد در سراى آخرت همسایه نیاى ارجمندش، پیامبر خدا خواهد بود.
فرودگاه این سوره مبارکه، مدینه منوره بوده است و سنگ بنای آن از 28 آیه، 534 واژه و 2376 حرف ساخته شده است.
در اهمیت تلاوت این سوره همین بس که پیامبر رحمت گستر، هر شب پیش از آن که سر بر بالین خواب نهد، سور "مسبحات"(2) را تلاوت مى‏کرد و مى‏فرمود: انّ فیهن آیة افضل من الف آیة.(3) در این سوره، آیه‏اى است که از هزار آیه برتر است.
سپهر دانش، حضرت باقر علیه السلام نیز در باره اش فرمود: من قرأ المسبحات کلّها قبل اَنْ ینام لم یمت حتى یُدرک القائم (ع)، و ان مات کان فى جوار رسول الله (ص)(4) کسى که مسبحات را(سوره هایی که با تسبیح خداوند آغاز می شود) تلاوت کند، جهان را بدرود نخواهد گفت تا اینکه فیض محضرحضرت مهدى (ع) را درک کند، و اگر درک نکرد در سراى آخرت همسایه نیاى ارجمندش، پیامبر خدا خواهد بود.
سپرده گذاری با سود سرشار
غرض سوره، تحریک و تشویق مؤمنان به انفاق در راه خداوند تعالی است. این انفاق را قرض دادن به خداوند نام گذاری کرده است . خداوندی که بهترین مطلوب است و هرگز خلف وعده نمی کند ، وعده داده آن را برایشان چند برابر می کند به آنها اجر کریم و کثیر عطا می کند. این انفاق علامت تقوا و ایمان به رسول خدا- صلی الله علیه وآله - ، و به دنبال آن مغفرت گناهان و آمدن رحمتی عظیم و نورانیتی ویژه است و ملحق شدن به صدیقین و شهدا در نزد پروردگار سبحان. در خلال آیات، معارف مربوط به مبدأ و معاد ، دعوت به تقوی ، اخلاص در ایمان و زهد و موعظه مطرح می گردد.
سوره ی مبارکه، با تسبیح خداوند سبحان و ذکر اسماء حسنای او شروع می شود زیرا موضوع سوره ، انفاق است و این مقدمه، پروردگار را از هرگونه شائبه نقص و نیاز، مبّرا می سازد.(5)
در روایتی دیگر آمده که:
چون خداوند مى‏دانست که در آخر الزمان افرادى عمیق و ژرف اندیش پدید خواهند آمد سوره قل هو الله احد و آیاتى از این سوره را (از اول تا آیه 6) نازل کرد.(6)
توصیف دنیا از زبان سوره ی مبارکه حدید
«اعلموا أنّما الحیوة الدنیا لعب و لهو و زینة و تفاخر بینکم و تکاثر فی الاموال الاولاد»(2) لعب، کاری منظم برای دستیابی به یک هدف خیالی مانند بازی کودکان است. لهو، چیزی است که انسان را از کار اصلی اش باز می دارد. زینت، اضافه کردن یک شیی مرغوب و زیبا به دیگری است تا آن دیگری را زیبا جلوه دهد. تفاخر، مباهات به حسب و نسب و تکاثر، کثرت طلبی در مال و فرزند است. حیات دنیا یک زندگی زودگذر ناپایدار و سرابی است باطل، که از این پنج خصلت خالی نیست لعب، لهو، زینت، تفاخر و تکاثر . این امور که همگی یا برخی مورد تمایل و علاقه انسانند، اموری هستند وهمی و سرابی و ناپایدار که برای انسان باقی نخواهند ماند و هیچ یک موجب کمال نفسانی یا خیر حقیقتی برای انسان نمی شوند.از شیخ بهایی -رحمه الله- نقل شده است : این پنج خصلت برحسب مراتب پنج گانه عمر انسان و مراحل زندگانی او ترتیب یافته اند. انسان در ابتدای عمر به بازی حرص دارد. در سنین نوجوانی به لهو و در جوانی به زینتها از جمله لباس فاخر ، مرکب سواری ارزشمند ، خانه های مجلل و حسن و جمال . در میانسالی مشغول به فخر فروشی به حسب و نسب و در کهنسالی به مال و ولد.
در روایتی دیگر آمده که: چون خداوند مى‏دانست که در آخر الزمان افرادى عمیق و ژرف اندیش پدید خواهند آمد سوره قل هو الله احد و آیاتى از این سوره را (از اول تا آیه 6) نازل کرد.
«کمثل غیثٍ اعجب الکفار نباته ثم یهیج فتراه مصفرّاً ثم یکون حطاماً»مثل حیات دنیا در شادیهای نشاط آورش مانند بارانی است که کشاورز را شگفت زده کرده و زمین را سرسبز می کند. کشت او رشد کرده، به زما ن درو نزدیک می شود اما خشک شده و باد آن را با خود می برد و هیچ محصولی به جای نمی ماند. درخت دنیا برای احدی میوه نمی دهد.«و ماالحیوة الدنیا إلاّ متاع الغرور» دنیا فقط کالای غرور و فریب است.
پینوشتها__________
1. مرآة الانوار، ص 124.
2. مسبحات سوره‏هایى است که با "سبح" یا "یسبّح" آغاز می شود و آن 6 سوره است:1- سوره حدید 2- سوره حشر 3- سوره صف 4- سوره جمعه 5- سوره تغابن 6- سوره سبّح باسم ربّک الاعلى.
3. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، ج‏24، ص: 195
4. همان
5. المیزان، ج 19 ص ص150-151
6. همان،ص 168
7. حدید:57/20
8. المیزان ج 19ص170-171




، 
 
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 1 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
سعد بن عبدالله قمی می‌گوید : اشتیاق فراوانی به گردآوری کتب حاوی علوم مشکله و نکات ریز آنها داشتم و درباره کشف حقایق از درون آنها بسیار تلاش می کردم . آزمند حفظ موارد خطا و اشتباه آنها بودم و مسائل علمی را که برایم حادث می شد به آسانی به کسی بازگو نمی کردم و نسبت به مذهب امامیه (تشیع) تعصبی خاص داشتم . از راحتی و آرامش گریزان و همواره به دنبال بحث و مجادله (بامخالفان) بودم و فرق مخالفت امامیه را نکوهش می‌کردم و معایب پیشوایانشان را آشکارا بیان و از آن پرده دری می کردم، تا آنکه روزی گرفتار فردی ناصبی (اهانت کننده به حضرات ائمه (ع)) شدم که در منازعه عقیدتی سخت گیرتر و در دشمنی کینه توزتر و در جدال و مخاصمه تندتر و در سخن بدزبان‌تر و در پیروی از باطل، از تمام کسانی که تا آن وقت دیده بودم متعصب‌تر بود.
سعد می گوید: با حیله‌ای خود را از دستش رهانیدم ، ولی اندرونم از خشم لبریز بود و می خواست جگرم از غصه پاره شود . پیش از این نیز طوماری تهیه کرده بودم و در آن چهل و چند مسئله دشوار را که پاسخ دهنده ای برایش نیافته، نوشته بودم و می خواستم آنها را از عالم شهرمان-احمد بن اسحاق که نماینده حضرت امام عسکری (ع) بود، بپرسم .
لذا به دنبالش رفتم و وی را در حالی‌که برای رسیدن به محضر امام (ع) به قصد سامرا از قم خارج شده بود، در یکی از منازل بین راه دیدم. با او مصافحه نمودم و گفتم: اولاً مشتاق دیدار شما بودم و ثانیاً طبق معمول سؤالاتی از شما دارم. گفت: من نیز مشتاق ملاقات مولایم ابومحمد (ع) هستم و می خواهم اشکالاتی را که درباره تأویل و تنزیل دارم از محضرشان سؤال کنم . همراهیت با من مبارک است زیرا بدین وسیله به دریایی وصل خواهی شد که عجایب و غرایبش ناتمام و فناناپذیر است و آن امام‌(ع) است.
با هم به سامرا رفتیم و به درب خانة مولایمان رسیدیم و اذن طلبیدیم، و اجازه فرمودند و به داخل شرفیاب شدیم. بر دوش احمد بن اسحاق انبانی قرار داشت که محتوی 160 کیسه دینار و درهم بود و سر هر کیسه آن را صاحبش مهر زده بود .
سعد می گوید : نمی توانم مولای خود حضرت ابومحمد (ع) را در آن هنگام که دیدارشان نمودم و نور سیمایشان ما را فرا گرفته‌بود به چیزی تشبیه جز ماه شب چهارده تشبیه کنم . بر زانوی راست امام (ع) کودکی نشسته بود که از نظر خلقت و منظر همچون ستارة مشتری، و فرق مبارکش مانند الفی بین دو واو گشوده بود . در مقابل مولایمان اناری طلایی قرار داشت که نقش های بدیع آن در میان دانه های قیمتیش می درخشید و آن را یکی از بزرگان بصره تقدیم کرده بود . در دست آن حضرت (ع) قلمی قرار داشت که چون می خواستند با آن بر صفحه کاغذ چیزی بنویسند ، آن طفل انگشتانشان را می گرفت و مولای ما انار را در مقابلش رها می کردند و کودک را به آوردن آن سرگرم می ساختند تا ایشان را از نوشتن باز ندارد .
به آن حضرت سلام نمودیم و ایشان پاسخ گرمی دادند و اشاره کردند که بنشینیم . هنگامی که از نوشتن فارغ شدند، احمد بن اسحاق آن انبان را از زیر عبایش بیرون آورد و مقابل حضرت (ع) نهاد. امام (ع) به آن طفل نگریستند و فرمودند:
فرزندم ، مُهر را از هدایای شیعیان و دوستانت بردار.1
و آن کودک فرمود:
مولای من آیا رواست که دستی طاهر را به سوی هدایای آلوده و ناپاکی که حلال و حرام آن در هم آمیخته است دراز کنم.2
و مولایم فرمودند:
ای پسر اسحاق ، آنچه در انبان است را بیرون آور تا (این کودک) حلال آن را از حرامش جدا نماید.3
همین که احمد اولین کیسه را از انبان خارج ساخت، آن طفل فرمود :
این کیسه متعلق به فلان شخص، فرزند فلان و ساکن فلان محله قم است. درون آن 62 دینار است که 45 دینارش از محل بهای فروش زمین سنگلاخی است که صاحبش آن را از پدر خود به ارث برده بود و 14 دینارش از محل بهای 9 لباس و 3 دینار از اجاره دکان‌هاست.4
مولایمان فرمودند :
راست گفتی فرزندم ، اکنون این مرد را راهنمایی کن که حرام کدام است.5
آن کودک فرمود :
وارسی کن که آن دینار ری مربوط به تاریخ فلان سال که نقش یک طرف آن محو شده و آن طلای آملی که وزن آن ربع دینار است ، کجاست . سبب حرمتش این است که صاحب این دینارها در فلان ماه از فلان سال ، یک من و یک چارک نخ را به همسایة خود داد تا آن را برایش ببافد ولی مدتی بعد دزد آن نخ‌ها را ربود . بافنده به صاحب آن خبر داد که نخ‌ها ربوده شده اما صاحب آن گفتة وی را تکذیب کرد و به جای آنها یک من و نیم نخ از او بازستاند و از آن نخ ها جامه ای بافت که این دینار و آن طلا بهای آن است.6
وقتی که احمد بن اسحاق آن‌را گشود ، درون آن نامه‌ای بود که در آن نام صاحب مال و مقدار آن نوشته بود و دینارها و طلا با همان نشانه درون آن قرار داشت.
سپس کیسة دیگری را بیرون آورد و آن کودک فرمود :
این متعلق به فلان شخص، فرزند فلانی، ساکن فلان محله قم است و درون آن 50 دینار می‌باشد که دست زدن به آن بر ما روا نیست.7
عرض نمودم : چرا؟ فرمود :
زیرا این از بهای گندمی است که صاحب آن بر کشاورزانش دربارة تقسیم آن ستم کرده است و سهم خود ا با پیمانة کامل برداشته اما سهم کشاورزان را با پیمانة ناقص داده است.8
مولایمان فرمودند :
راست گفتی فرزندم .
سپس به احمدبن اسحاق فرمودند :
همه اینها را بردار و به صاحبانشان بازگردان یا آنکه بسپار که آن را به صاحبانشان بازگردانند ، زیرا ما به آن نیازی نداریم ، و لباس آن پیرزن را بیاور.9
و احمد گفت: آن لباس درون جامه‌دانی بود که آن را فراموش کردم؛ و هنگامی که رفت تا آن را بیرون بیاورد، در آن هنگام امام (ع) به من نظری نمودند و فرمودند :
ای سعد ، برای چه اینجا آمدی؟10
عرض نمودم: احمد بن اسحاق مرا به دیدار مولایمان تشویق نمود. حضرت فرمودند :
آن سؤالاتی که می خواستی بپرسی چه؟11
عرض کردم : سرورم آن سؤالات نیز باقی است. آنگاه امام فرمودند :
پس (آنها را) از نور چشمم سؤال کن.12
و آن طفل فرمود :
از هرچه برایت پیش آمده سؤال کن.13
عرضه داشتم: ای مولا و فرزند مولای ما، از شما (اهل بیت) برای ما روایت کرده‌اند که رسول خدا(ص) طلاق زنان خود را به دست امیرالمؤمنین(ع) قرار دادند، و حضرت امیر(ع) در روز جنگ جمل به سراغ عایشه فرستادند و به او فرمودند: «تو با فتنه‌گری خود بر اسلام و مسلمین غبار ستیزه پاشیدی و فرزندانت را از روی نادانی به پرتگاه نابودی کشاندی، اگر دست از من برنداری، تو را طلاق می‌دهم»، در حالی که زنان رسول خدا(ص) با رحلت آن حضرت(ص) مطلقه شده‌اند. [حضرت صاحب‌الزمان(ع)] فرمودند:
طلاق چیست؟14
عرض کردم: بازگذاشتن طریق [ازدواج]. فرمودند:
اگر طلاق آنها با رحلت رسول خدا(ص) باشد، پس چرا برای آنها شوهر کردن حلال نبود؟15
عرض کردم: زیرا خدای متعال شوهر کردن را بر آنها حرام نموده بود. آن حضرت(ع) فرمودند:
چطور؛ در حالی که رحلت رسول خدا(ص) راه را برای آنها باز کرد؟16
عرض کردم: ای فرزند مولایم پس آن طلاقی که رسول خدا(ص) حکم آن را به امیرالمؤمنین(ع) واگذار فرمودند، چه بود؟ حضرتشان فرمودند:
خداوند متعال شأن زنان پیامبر(ص) را عظیم گردانید و آنان را به شرافت مادری امت مخصوص کرد و رسول خدا(ص) به امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: ای اباالحسن، این شرافت تا هنگامی برای آنها باقی است که به طاعت خدا مشغول باشند و هر کدام از آنها که پس از من از امرخدا نافرمانی و علیه تو خروج (شورش) کند، راه را برای شوهر کردنش باز بگذار و او را از شرافت مادری مؤمنان ساقط کن.17
عرض کردم: معنای «فاحشة مبیّنه» که اگر زن در مدت «عدّه» آن را مرتکب شود، بر شوهر او رواست که او را از خانه‌اش بیرون براند، چیست؟ فرمودند:
منظور از فاحشة مبینه «مساحقه» است نه زنا؛ زیرا اگر زنی مرتکب زنا شود و حدّ بر او جاری شود، نباید مردی که می‌خواسته با او ازدواج کند، به خاطر اجرای حد از ازدواج با او امتناع کند اما اگر مساحقه کند، باید «رجم» شود و رجم، خواری است. و کسی که خداوند فرمان رجمش را بدهد، او را خوار ساخته و کسی را که خدا خوار سازد، وی را دور گردانیده است و هیچ کس را نسزد که با او نزدیکی نماید.18
عرض کردم: ای فرزند رسول خدا، معنای فرمان خدا به پیامبرش موسی(ع) که به او فرمود:
فاخلع نعلیک إنّک بالوادی المقدّس طویً.19
نعلین خود را بدر آر که در وادی مقدس «طوی» هستی.
چیست؛ زیرا فقهای فریقین (شیعه و سنی) می‌پندارند نعلین او از پوست مردار بوده است. آن حضرت(ع) فرمودند:
هر کس چنین گوید به موسی افترا بسته و او را در نبوتش نادان شمرده است زیرا امر از دو حال خارج نیست؛ یا نماز موسی در آن روا بوده و یا نبوده است. اگر روا بوده، طبعاً جایز است که با نعلین در آنجا پای نهد، زیرا هرچند آن بقعه مقدس و مطهر باشد از نماز مقدس‌تر و مطهرتر نبوده است و اگر نماز موسی در آن نعلین جایز نبوده است، لازم می‌آید که موسی حلال و حرام را نداند و نداند که چه چیزی در نماز روا و چه چیزی ناروا است که این [عقیده] کفر است.20
عرض کردم: پس مقصود از آن چیست؟ فرمودند:
موسی در وادی مقدس با پروردگارش مناجات کرد و گفت: «بارالها، من تو را خالصانه دوست دارم و از هرچه غیر تو است دل شسته‌ام» در حالی که اهل خود را بسیار دوست می‌داشت. خدای متعال به او فرمود: «نعلین خود را بدر آر» یعنی اگر مرا خالصانه دوست می‌داری و از هرچه غیر من دل شسته‌ای، قلبت را از محبت اهل خود تهی ساز.21
عرض کردم: ای فرزند رسول خدا(ص) تأویل آیة «کهیعص»22 چیست؟ فرمودند:
این [حروف] از اخبار غیبی است که خداوند زکریا را از آن آگاه نموده و سپس آن‌را به [حضرت] محمد[ص] بازگو نموده است و داستان آن از این قرار است که زکریا از پروردگارش درخواست کرد که نام‌های پنج‌تن مطهر را به وی بیاموزد و خداوند متعال جبرئیل را بر او فرستاد و آن نام‌ها را به او تعلیم نمود. زکریا هنگامی که «محمد» و «علی» و «فاطمه»‌ و «حسن» را یاد می‌کرد، اندوهش برطرف می‌شد و گرفتاریش زایل می‌گشت اما چون «حسین» را یاد می‌نمود، بغض و غصه گلویش را می‌گرفت و می‌گریست و مبهوت می‌شد. روزی گفت: «بارالها، چرا وقتی آن چهار نفر را یاد می‌کنم، تسلی می‌یابم و اندوهم برطرف می‌شود، اما وقتی حسین را یاد می‌کنم اشکم جاری و ناله‌ام بلند می‌شود؟» خداوند متعال او را از این ماجرا آگاه کرد و فرمود: «کهیعص؛ کاف، ها، یا، عین، صاد». « کاف» اسم کربلا، «هاء» رمز هلاک عترت و «یاء» نام یزید ظالم بر حسین(ع) و «عین» عطش و «صاد» صبر اوست. چون زکریا این مطلب را شنید نالان و اندوهناک گردید و تا سه روز از عبادتگاهش بیرون نیامد و به کسی اجازه نداد که نزد او بیاید و گریه و ناله سرداد و نوحة او چنین بود که: «بارالها، از مصیبتی که برای فرزند بهترین خلایق خود تقدیر کرده‌ای دردمندم؛ خدایا، آیا این مصیبت را در آستانة او نازل می‌کنی و آیا جامة این مصیبت را بر تن علی و فاطمه می‌پوشانی و این فاجعه را بر ساحت آنها فرود می‌آوری.» و بعد از آن می‌گفت: «بارالها! فرزندی به من عطا کن تا در پیری چشمم به او روشن باشد و او را وارث و وصیّ من قرار ده و منزلت او را نزد من مانند منزلت حسین قرار بده و چون او را به من ارزانی داشتی، مرا شیفتة او گردان و سپس مرا دردمند او نما همچنان که حبیبت، محمد را دردمند فرزندش گردانیدی.» و خداوند یحیی را به او داد و او را دردمند وی ساخت و دورة حمل یحیی شش ماه بود و بارداری حسین(ع) نیز شش ماه بود که آن نیز داستانی طولانی دارد.23
عرض کردم: سرورم، چرا مردم از انتخاب امام برای خویش منع شده‌اند؟ آن حضرت(ع) فرمودند:
امام مصلح یا مفسد؟24
عرض کردم: امام مصلح. فرمودند:
آیا امکان ندارد که انتخابشان فرد مفسدی را شامل شود در حالی که احدی از صلاح و فساد درون دیگری آگاه نیست؟25
عرض کردم: چرا، ممکن است. حضرت(ع) فرمودند:
علت آن همین است و برایت دلیل دیگری می‌آورم که عقلت آن را بپذیرد. به من بگو رسولان الهی که خدای متعال آنان را برگزیده و کتاب بر آنها فرو فرستاده و وحی و عصمت را پشتیبان آنان نموده تا پیشوای ملت‌ها و برای برگزیدن هدایت‌یافته‌تر از دیگران باشند. [پیامبرانی] مانند: موسی و عیسی(ع)، آیا با وجود برتری عقلی و کمال علمیشان ممکن است منافق را مؤمن بپندارند و او را انتخاب کنند؟26
عرض نمودم: خیر. فرمودند:
این موسی ـ کلیم‌الله ـ است که با وجود تزاید عقل و کمال و نزول وحی بر او، هفتاد تن از برجستگان قوم و شخصیت‌های سپاهش را برای میقات پروردگار خویش برگزید و در ایمان و اخلاص آنها هیچ‌گونه شک و تردیدی نداشت، اما انتخاب او بر منافقین تعلق گرفته بود. خداوند متعال می‌فرماید:
واختار موسی قومه سبعین رجلاً لمیقاتنا.27
و موسی هفتاد نفر از قوم خود را برای میقات ما برگزید.
تا آنجا که می‌فرماید:
لن نؤمن لک حتّی نری الله جهرةً فأخذتهم الصّاعقة بظلمهم.28
[آنان به موسی گفتند:] تا خدا را آشکارا نبینیم، به تو ایمان نمی‌آوریم. پس صاعقة عذاب به سبب ظلمشان ایشان را فرا گرفت.
وقتی که می‌بینیم انتخاب‌شدگان [دست] پیامبر فاسد بودند، نه صالح ـ در حالی که او می‌پنداشت آنها صالح هستند ـ درمی‌یابیم که انتخاب (برگزیدن) اختصاص به کسی دارد که به ضمایر و سرایر وجود مردم آگاه است. در جایی که پیامبران به جای صالح، فاسد باشند، انتخاب مهاجرین و انصار اعتبار و ارزشی ندارد.29
[...] سعد می‌گوید: سپس مولایمان، حضرت حسن‌بن‌علی، امام عسکری(ع) همراه با آن طفل مبارک برای اقامة نماز برخاستند و من نیز بازگشتم و به جستجوی احمدبن‌اسحاق پرداختم، و او گریه‌کنان به استقبالم آمد. از او پرسیدم: چرا تأخیر کردی و چرا گریان هستی؟ گفت: جامه‌ای را که مولایم فرمودند گم کرده‌ام.
به او گفتم: تقصیری متوجه تو نیست، برو و حضرت(ع) را آگاه کن. شتابان رفت و خندان برگشت و بر محمد و آلش(ص) صلوات می‌فرستاد. پرسیدم خبر چیست؟ گفت: آن جامه را دیدم که زیر قدوم مولایم گسترده بود و بر آن نماز می‌خواندند.
سعد می‌گوید: خدای را سپاس گفتم و پس از آن نیز چند روزی به منزل مولایمان رفتیم اما آن کودک گرانقدر را نزد آن حضرت مشاهده نکردیم.30

پی‌نوشت‌ها:
1. یا بنیّ فضّ الخاتم عن هدایا شیعتک و موالیک .
2. یا مولای أیجوز أن أمدّ یداً طاهراً إلی هدایا نجسةٍ و أموالٍ رجسةٍ قد شیب أحلّها بأحرمها .
3. یابن إسحق ، إستخرج ما فی الجراب لیمیّز ما بین الحلال و الحرام منها.
4. هذه لفلان بن فلانٍ من محلّة کذا بقم، یشتمل علی اثنین و ستّین دیناراً ، فیها من ثمن حجیرة باعها صاحبها و کانت إرثاً له عن أبیه خمسة و أربعون دیناراً و من أثمان تسعة أثواب أربعة عشر دیناراً و فیها من أجرة الحوانیت ثلاثة دنانیر.
5. صدقت یا بنیّ دلّ الرّجل علی الحرام منها.
6. فتّش عن دیناررازیّ السکّة ، تاریخه سنة کذا ، قد انطمس من نصف إحدی صفحتیه نقشه و قراضةٌ آملیّةٌ و زنها ربع دینارٍ و العلّة فی تحریمها أنّ صاحب هذه الصّرّة وزن فی شهر کذا من سنة کذا علی مائک من جیرانه من الغزل مناً و ربع منًّ فاتت علی ذلک مدّة و فی انتهائها قیض لذلک الغزل سارق ، فاخبر الحائک صاحبه فکذّبه و استرد منه بدل ذلک منّا و نصف منّ عزلاً ادقّ ممّا کان دفع الیه و اتّخذ من ذلک ثوباً کان هذا الدینار مع القراضة ثمنه .
7. هذه لفلان بن فلان من محلة کذا بقم تشتمل علی خمسین دیناراً لایحلّ لنا لمسها .
8. لأنّها من ثمن حنطةٍ جاف صاحبها علی اکّاره فی المقاسمة و ذلک أنّه قبض حصّته منها بکیل وافٍ و کان ما حصّ الأکّار بکیلٍ بخسٍ .
9. یا احمدبن اسحق ، احملها بأجمعها لتردّها أو توصی بردّها علی أربابها فلاحاجة لنا فی شیءٍ منها و ائتنا بثوب العجوز .
10 . ما جاء بک یا سعد؟
11. والمسائل التی أردت أن تسال عنها ؟
12. فسل قرّة عینی.
13. سل عمّا بدا لک منها .
14. ما الطّلاق؟
15. فإذا کان طلاقهنّ وفاة رسول الله(ص) قد خلت لهنّ السّبیل فلم لایحلّ لهنّ الأزواج؟
16. کیف و قد خلّی الموت سبیلهنّ؟
17. إنّ الله تقدّس اسمه شأن نساءالنّبیّ(ص) فحصّهنّ بشرف الأمّهات فقال رسول‌الله: یأباالحسن إنّ هذا الشّرف باقٍ لهنّ ما دمن لله علی الطّاعة فأیّتهنّ عصت الله بعدی بالخروج علیک فأطلق لها فی الأزواج و أسقطها من شرف أمومة المؤمنین.
18. الفاحشة المبیّنه هی السّحق دون الزّنا فإنّ المرأة إذا زنت و اُقیم علیها الحدّ لیس لمن أراده أن یمتنع بعد ذلک من التّزوّج بها لأجل الحدّ و إذا سحقت وجب علیها الرّجم و الرّجم خزیٌ و من قد أمر الله برجمه فقد أخزاه و من أخزاه فقد أبعده فلیس لأحدٍ أن یقربه.
19. سورة طه (20)، آیة 12.
20. من قال ذلک فقد افتری علی موسی و استجهله فی نبوّته لأنّه ما خلا الأمر فیها من خطیبین: إمّا أنّ تکون صلاة موسی فیهما جائزةً أو غیر جائزةٍ، فإن کانت صلاة جائزةً جازله لبسهما فی تلک البقعة و إن کانت مقدّسةً مطهّرةً فلیست بأقدس و أطهر من الصّلاة و إن کانت صلاته غیر جائزةٍ فیهما فقد أوجب علی موسی أنّه لم یعرف الحلال من الحرام و ما علم ماتجوز فیه الصّلاة و مالم تجز و هذا کفرٌ.
21. إنّ موسی ناجی ربّه بالواد المقدّس فقال: یا ربّ إنّی قد أخلصت لک المحبة منّی و غسلت قلبی عمّن سواک، و کان شدید الحبّ لأهله، فقال الله تعالی، «إخلع نعلیک»؛ أی أنزع حبّ أهلک من قلبک إن کانت محبّتک لی خالصةً و قلبک من المیل إلی من سوای مغسولاً.
22. سورة مریم (19)، آیة 1.
23. هذه الحروف من أنباء الغیب أطلع الله علیها عبده زکریّا ثمّ قصّها علی محمّد(ص) ذلک أنّ زکریّا سأل ربّه أن یعلّمه أسماء الخمسة فأهبط علیه جبرئیل فعلّمه إیّاها فکان زکریّا إذ ذکر محمّداً و علیّاً و فاطمة و الحسن سری عنه همّه و انجلی کربه و إذا ذکر الحسین خنقته العیرة و وقعت علیه البهرة فقال ذات یومٍ: یاإلهی ما بالی إذا ذکرت أربعاً منهم تسلّیت بأسمائهم من همومی و إذا ذکرت الحسین تدمع عینی و تثور زفرتی؟ فأنبأه الله تعالی عن قصّته و قال: «کهیعص» فـ «الکاف» اسم کربلاء و «الهاء» هلاک العترة و «الیاء» یزید و هو ظالم الحسین(ع) و «العین» عطشه و «الصّاد» صبره. فلمّا سمع ذلک زکریّا لم یفارق مسجده ثلاثة أیّامٍ و منع فیها النّاس من الدّخول علیه و أقبل علی البکاء و النّحیب و کانت ندبته: «إلهی أتفجّع خیر خلقک بولدة، إلهی أتنزل بلوی هذه الرّزیّة بفنائه إلهی أتلبس علیّاً و فاطمة ثیاب هذه المصیبة، إلهی اُتحلّ کربة هذه الفجیعة بساحتهما»؟ ثمّ کان یقول: «اللّهمّ ارزقنی ولداً تقرّبه عینی علی الکبر و اجعله وارثاً و وصیّاً و اجعل محلّه منّی محلّ الحسین، فإذارزقتنیه فافتنّی بحبّه ثمّ فجّعنی به کما تفجّع محمّداً حبیبک بولده» فرزقه الله یحیی و فجّعه به و کان حمل یحیی ستّة أشهر و حمل الحسین(ع) کذلک و له قصّةٌ طویلةٌ.
24. مصلحٌ أو مفسدٌ؟
25. فهل یجوز أن تقع خیرتهم علی‌المفسد بعد أن لایعلم أحدٌ ما یخطر ببال غیره من صلاحٍ أو فسادٍ؟
26. فهی العلّة و أوردها لک ببرهانٍ ینقاد له عقلک، أخبرنی عن الرّسل اصطفاهم الله تعالی و أنزل علیهم الکتاب و أیّدهم بالوحی و العصمة إذهم أعلام الأمم و أهدی إلی الإختیار منهم مثل موسی و عیسی(ع) هل یجوز مع وفور عقلهما و کمال علمهما إذا همّا بالإختیار أن یقع خیرتهما علی المنافق و هما یظنّان أنّه مؤمنٌ.
27. سورة اعراف (7)، آیة 155.
28. سورة نساء (4)، آیة 153.
29. هذا موسی کلیم الله مع وفور عقله و کمال علمه و نزول الوحی علیه اختار من أعیان قومه و وجوه عسکره لمیقات ربّه سبعین رجلاً ممّن لایشکّ فی إیمانهم و إخلاصهم، فوقعت خیرته علی المنافقین، قال الله تعالی: «واختار موسی قومه سبعین رجلاً لمیقاتنا» إلی قوله: «لن نؤمن لک حتّی نری الله جهرةً» فأخذتهم الصاعقة بظلمهم» فلمّا وجدنا إختیار من قد اصطفاه الله للنّبوّة واقعاً علی الآقسد دون الأصلح و هو یظنّ أنّه الأصلح دون الأفسد علمنا أن لاإختیار لمن یعلم ما تخفی الصّدور و ما تکنّ الضمائر و تتصرّف علیه السّرائر و أن لاخطر لاختیار المهاجرین و الأنصار بعد وقوع خیرة الأنبیاء علی ذوی الفساد لمّا أرادوا أهل الصّلاح.
30. الصدوق، محمدبن‌علی‌بن‌الحسین‌بن‌بابویه، کمال‌الدین و تمام النّعمة، ص451، باب44، ح21، با استفاده از ترجمة منصور پهلوان؛ نیز الطبری (الآملی)، محمدبن‌حریر، دلائل الإمامة،




، 
 
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 1 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]
(تعداد کل صفحات:5)      1   2   3   4   5