دلم ، چنين مي گفت !
براي جلسه اي به تهران آمده بودم كه شب ، يكي از نيروها به نام حسام هاشمي زنگ زد و گفت ما مي خواهيم فردا صبح زود ستون نيرو را به طرف مريوان حركت بدهيم
نگران شدم ستون راه بيفتد و به اوضاعي مانند بانه به سردشت بر بخورد به علت كمبود نيرو ، در آن مسير هنوز پايگاهي تشكيل نداده بوديم گفتم صبر كنيد تا من بيايم
گفت شما نگران نباشيد ، همه چيز رديف است جاي نگراني نيست
با حرف هايي كه زد ، گفتم باشد ، حركت كنيد
هر لحظه بر نگراني ام افزوده شد به طوري كه نتوانستم تحمل كنم ساعت دوازده شب از تهران راه افتادم و هفت و نيم صبح به سنندج رسيدم ستون حركت كرده بود مي خواستم خودم را به آنها برسانم كه گفتند حسام هاشمي بيسيم زده و شما را مي خواهد
پاي بيسيم رفتم گفت خبر داده اند در كرمانشاه جلسه اي است ، شما بايد برويد آنجا
هرچه اصرار كرد كه به جلسه كرمانشاه برسم و از آنان مطمئن باشم نپذيرفتم سوار هلي كوپتر شدم و در گردنه گاران خودم را به آنان رساندم با ستون كه تماس گرفتم ، هاشمي گفت شما به مريوان برويد ، ما هم به آنجا مي آييم و به شما ملحق مي شويم
گفتم نه ، من مي خواهم با ستون بيايم
تا مريوان حدود سي ، چهل كيلومتر فاصله داشتيم هاشمي گفت من يك تانك اسكورپين با يك خودرو مي گذارم انتهاي ستون كه محافظ شما باشد تا آنجا بنشينيد
در آخر ستون فرود آمديم تانك اسكورپين و خودرو در آنجا بود با بيسيم به هاشمي اطلاع دادم كه وارد ستون شده ايم و مي خواهيم بياييم جلو به طرف شما در حال صحبت با او بودم كه يك دفعه فرياد زد ما را زدند ، كشتند
صداي بيسيم قطع شد معلوم بود ستون كمين خورده است سريع خودم را به جلو رساندم به محل كمينگاه كه رسيدم ، ديدم متأسفانه همه فرماندهان ستون كه در جلو حركت مي كرده اند در كمين افتاده اند ستون بي فرمانده شده بود برادران رسول ياحي از بچه هاي سپاه و مرتضي صفوي نيز در كمين بودند
به كمين گاه كه رسيدم ديدم اوضاع خراب است دود و آتش از همه جا بلند بود هر وقت كه در چنين مواردي گير كرده بودم ، مي دانستم كه با استقامت و اتكا به خدا، خدا راهي در دل ما خواهد انداخت اين تجربه اي بود كه من در كردستان به دست آوردم ديدم عجيب است ، براي مقابله با دشمن همه چيز دم دست داريم يك قبضه توپ 105 ، يك قبضه توپ 23 و هلي كوپتر كبري كه ناگهان بالاي سرمان پيدا شد
با خلبان هلي كوپتر ارتباط بيسيمي برقرار كردم و كنترل آن را به دست گرفتم همه شان را به سمت جلو ستون و كمينگاه هدايت كردم گفتم همه جاهايي را كه سنگربندي شده ، بزنند و تا من دستور پايان نداده ام ، فقط شليك كنند
توپ ها گلوله مي زدند و كبري هم با شليك تيربار و راكت هايش عرصه را بر دشمن تنگ كرده بود در حين درگيري ستوان دادبين را ديدم پرسيدم اينجا چه كاره هستي ؟
گفت فرمانده يك گروه ضربت هستم گفتم سريع گروهت را بردار و از آن بالا برو و دشمن را دور بزن ، بايد همه شان را به دام بيندازيم
نيروهايش را راه انداخت و رفت بالاي ارتفاع او خيلي ورزيده بود تا آن بالا برسند ، تنها پنج نفر از نيروهايش توانسته بودند پا به پاي او بروند و خودشان را به آنجا برسانند بقيه جا مانده بودند تماس گرفت و گفت چه كنم ؟
گفتم با همان پنج نفر برو كارت را انجام بده
آنان رفتند و توانستند چند نفري را بزنند و برگردند
كم كم آرامش بر منطقه حاكم شد مجدداً ستون را سازماندهي كردم و به فرماندهي خودم به مريوان رفتيم و بعد از پايان مأموريت از همان راه برگشتيم
حضور من در آنجا چيزي نبود جز لطف و خواست خداوند با اين كه فرمانده ستون در تماس هاي مكرر اصرار مي كرد دنبال كار خودم بروم و اطمينان مي داد كه بدون هيچ مشكلي مأموريتشان را انجام خواهند داد ، اما قبول نكردم و درست هنگامي به ستون رسيدم كه آن اتفاق افتاد و توانستم ستون را هدايت كنم و از خطر نجات بدهم
جالب اين بود كه طرح مقابله با كمين دشمن در هنگام درگيري به ذهنم رسيد و نتيجه آن شد كه دشمن با تلفات زياد عقب نشست
هاشمي فرمانده ستون به شدت مجروح شده بود و تا دو سال پايش در گچ بود
رسول ياحي ، چهار گلوله به سينه اش خورده بود و مرتضي صفوي هم تعداد زيادي تير به دست و پايش خورده بود