یار امام زمان
 
عضو باشگاه وبلاگ نویسان راسخون بلاگ
 

درآ موعود! حسن مطلع این شعر نام توست

و با هر واژه ضرباهنگ خوش اهنگ گام توست

 

سرانگشتانم از موسیقی الهام تو رقصان

واین گلنغمه ها آکنده از عطر کلام توست

 

مرا آتش نزد این مستی جام از پی هر جام

که افروزنده این دور بی فرجام ،جام توست

 

هزارو یک شب غم تا کی؟آخرآفتابی شو

که مطلع از پی مطلع ،غزلهایم مقام توست

 

بیاور فصل ها را بویی از اردیبهشت عشق

شمیم این شقایق زارها مست از مشام توست

 

پراز رنگین کمان است آسمان در رقص پرچم ها

برافراز آن شکوه سبز را،گاه قیام توست

 

ببین منظومه های آفرینش روبه پایان اند

سراپا شور!گل کن!نوبت حسن ختام توست

 

                                  محمد تقی اکبری(نشریه ی امان 17)





، 
 
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 15 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

طي شد اين عمر توداني به چه سان؟

 پوچ وبس تند،چونان باد دمان

 همه تقصير من است،اينكه خود ميدانم

 كه نكردم فكري،كه تعمق ننمودم روزي،ساعتي يا آني

 كه چه سان ميگذرد عمرگران؟

 كودكي رفت به بازي

 به فراغت به نشاط

 فارغ از نيك وبد ومرگ وحيات

 همه گفتندكنون تا بچه است ،بگذاريد بخندد شادان

كه پس از اين دگرش فرصت خنديدن نيست،بايدش ناليدن»

...من نپرسيدم هيچ كه پس از اين ز چه رو بايدم ناليدن؟

هيچ كس نيز نگفت زندگي چيست؟چرا مي آييم؟به چه سان بايد رفت؟

پس از اين چند صباح به كجا بايد رفت؟با كدامين توشه به سفر بايد رفت؟

...نوجواني سپري گشت به بازي به فراغت به نشاط

فارغ از نيك وبد ومرگ وحيات

بعد از آن باز نفهميدم من،به چه سان عمر گذشت!

ليك گفتند همهكه جوان است هنوز بگذاريد جواني بكند،بهره از عمر برد،كامروايي بكند

بگذاريد كه خوش باشد ومست ،بعد از اين باز ورا عمري هست

يك نفر بانگ برآورداز هم اكنون بايد فكر فردا بكند

ديگري آوادادكه چو فردا بشود فكر فردا بكند»

سومي گفتهمان كه ديروزش رفت،

بگذرد امروزش،همچنين فردايش

با همه اين احوال من نپرسيدم هيچ چه سان جواني بگذشت

آن همه قدرت ونيروي عظيم به چه ره مصرف گشت؟

نه تفكرنه تعمق نه انديشه دمي

عمر بگذشت به بي حاصلي ومسخرگي

چه توناني زكف دادم مفت

من نفهميدم وكس نيز مرا هيچ نگفت

قدرت عهد شباب مي توانست مرا تا به خدا پيش برد

ليك بيهوده تلف گشت جواني هيهات!!!

...اي صد افسوس كه چون عمر گذشت معني اش فهميدم

حال مي فهمم هدف از زندگي اين است رفيق!

من شدم خلق كه با عزمي جزم ودلي مهدي عزم

پاي از بند هوس ها گسلم ،پاي در راه حقايق بنهم

فارغ از شهوت وآز وحسد وكينه وبخل

مملو از عشق وجوانمردي وزهد در ره كشف حقيقت كوشم

شربت جرات واميد وشهادت نوشم

زره جنگ براي بد ونا حق پوشم

ره حق پويم وحق جويم وپس حق گويم

آنچه آموختاه ام بر دگران نيز نكو آموزم

شمع راه دگران گردموبا شعله خويش

ره نمايم به همه گرچه سراپا سوزم

من شدم خلق كه چون مهدي زهرا باشم

نه چنين زايد وبي جوش وخروش

عمر بر باد به حسرت خاموش

...اي صد افسوس كه چون عمر گذشت معني اش مي فهمم:

حال مي پندام كه سه روزاز عمرم به چه ترتيب گذشت:

كودكي بي حاصل،نوجواني باطل،وقت پيري غافل

به زباني ديگر :كودكي در غفلت،نوجواني شهوت،در كهولت حسرت.

س.كاشاني(با تلخيص وتخلص)





، 
 
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 15 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

 

به پايت ريختم اندوه يك دريا زلالي را
بلور اشك‌ها در كاسه ماه هلالي را

چمن آيينه ‌بندان مي‌شود صبحي كه بازآيي
به وقتش فرش راهت مي‌كنم گل‌هاي قالي را

نگاهت شمع آجين قبله جان غزالان است
غمت عين القضاتي مي‌كند عقل غزالي را

چه جامي مي‌دهي تنهايي ما را جلال‌الدين!
بخوان و جلوه‌اي بخشاي اين روح جلالي را

شهيد يوسفستان توام زلفي پريشان كن
بخشكان با گل لبخندهايت خشكسالي را

سحر از ياس شد لبريز دل‌هاي جنوبي‌مان
نسيم نرگست پر كرد ايوان شمالي را

افق‌هايي كه خونرنگ‌اند، عصر جمعه ی مايند
تماشا مي‌كنم با ياد تو هر قاب خالي را

كدامين شانه را سر مي‌گذارم وقت جان دادن
كدام آييينه پاياني‌ست اين آشفته حالي را

تو ناگاهان مي‌آيي مثل اين ناگاه بي‌فرصت
پذيرا باش از اين دلتنگ، شعري ارتجالي را
 

 

 

علیرضا غزوه





، 
 
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 15 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

چگونه بی تو بمانم

تواز تبار بهاری چگونه بی تو بمانم
شمیم عاطفه داری چگونه بی تو بمانم
تواز سلاله نوری تو آفتاب حضوری
به رخش صبح سواری چگونه بی تو بمانم
تویی که باده نابی و گر نه بی تو چه سخت است
تمام عمر خماری چگونه بی تو بمانم
ببار ابر بهاری هنوز شهره شهر است
کرامتی که تو داری چگونه بی تو بمانم
بیا به خانه دلها که در فراق تو دل را
نمانده است قراری چگونه بی تو بمانم  


شعر از : حمید هنرجو





، 
 
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 15 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

انتظار

ای نگاهت دوای هـــــر دردی
آرزو می کنم که بـــــــرگردی

کاش من باخبر شـــوم روزی
لحظه ای بر دلم گــــذر کردی

زنده ام من به عشق دیدارت
بسته جانم به روی زیبــــایت

منتـــــظر مانده چشم گریانم
پس کجایی ؟ دلم به قربــانت

مثل مهتاب و آسمان هستی
آفتابی ، تو مهربـــان هستی

با تو معنای عشق کامل شد
یار و مولای عاشقان هستی

جمعه ها دل که بیقرارت شد
تا سحر چشم انتـــظارت شد

اشکها ریختم شبـــــــانگاهان
چون امیدم به نوبــــهارت شد

ای که بر درد و غم دوا هستی
نور عشقی و با وفـــا هستی

بی تو طاقت ندارد این دل بیا
صبر تا کی کنم؟ کجا هستی؟

شعر : فرزانه حبوطی 
چاپ شده در کتاب « پرسه در کوچه پس کوچه های شعر » جلد اول
انتشارات پورنگ





، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 14 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]
شاید این جمعه بیاید...

خبر آمد خبری در راه است                        سرخوش آن دل که از آن آگاه است

شاید این جمعه بیاید شاید                       پرده از چهره گشاید  شاید

با همه لحن خوش آوایی ام                      در به در کوچه تنهایی ام

ای دوسه تا کوچه ز ما دورتر                      نغمه تو از همه پر شورتر

کاش که این فاصله را کم کنی                   محنت این قافله را کم کنی

کاش که همسایه ما می شدی                 مایه ی آسایش ما می شدی

هر که به دیدار تو نائل شود                       یک شبه حلال مسائل شود

دوش مرا حال خوشی دست داد                 سینه ما را عطشی دست داد

نام توبردم لبم آتش گرفت                         شعله به دامان سیاوش گرفت

نام تو آرامه جان من است                        نامه تو خط دامان من است

ای نگهت خاستگه آفتاب                           بر من ظلمت زده یک شب بتاب

پرده بر انداز ز چشم ترم                            تا بتوانم به رخت بنگرم

ای نفست یار و مددکار ما                         کی و کجا وعده دیدار ما ؟

(مرحوم محمد رضا آقاسی )





، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 14 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

گفتم که روی خوبت، ازمن چرا نهان است؟

                                  گفتا تو خود حجابی ، ورنه رخم عیان است

گفتم که از که پرسم جانا نشان کویت ؟

                                  گفتا نشان چه پرسی آن کوی ، بی نشان است

گفتم مرا غم تو خوشتر ز شادمانی

                                  گفتا که در ره  ما ، غم  نیز شادمان  است  !

گفتم که سوخت جانم از آتش نهانم

                                  گفت آن که سوخت او را ، کی ناله یا فغان است

گفتم فراغ تا کی گفتا که تا توهستی

                                  گفتم نفس  همین است  گفتا  سخن  همان  است

گفتم که حاجتی هست ، گفتا بخواه از ما

                                  گفتم  غمم   بیفزا  ،  گفتا  رایگان   است

               گفتم ز فیض بپذیر ، این نیمه جان که دارد

               گفتا، نگاه دارش غمخانه ی تو جان است

(ملا محسن فیض کاشانی )





، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 14 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

درآ موعود! حسن مطلع این شعر نام توست

و با هر واژه ضرباهنگ خوش اهنگ گام توست

 

سرانگشتانم از موسیقی الهام تو رقصان

واین گلنغمه ها آکنده از عطر کلام توست

 

مرا آتش نزد این مستی جام از پی هر جام

که افروزنده این دور بی فرجام ،جام توست

 

هزارو یک شب غم تا کی؟آخرآفتابی شو

که مطلع از پی مطلع ،غزلهایم مقام توست

 

بیاور فصل ها را بویی از اردیبهشت عشق

شمیم این شقایق زارها مست از مشام توست

 

پراز رنگین کمان است آسمان در رقص پرچم ها

برافراز آن شکوه سبز را،گاه قیام توست

 

ببین منظومه های آفرینش روبه پایان اند

سراپا شور!گل کن!نوبت حسن ختام توست

 

                                  محمد تقی اکبری(نشریه ی امان 17)





، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 14 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

طي شد اين عمر توداني به چه سان؟

 پوچ وبس تند،چونان باد دمان

 همه تقصير من است،اينكه خود ميدانم

 كه نكردم فكري،كه تعمق ننمودم روزي،ساعتي يا آني

 كه چه سان ميگذرد عمرگران؟

 كودكي رفت به بازي

 به فراغت به نشاط

 فارغ از نيك وبد ومرگ وحيات

 همه گفتندكنون تا بچه است ،بگذاريد بخندد شادان

كه پس از اين دگرش فرصت خنديدن نيست،بايدش ناليدن»

...من نپرسيدم هيچ كه پس از اين ز چه رو بايدم ناليدن؟

هيچ كس نيز نگفت زندگي چيست؟چرا مي آييم؟به چه سان بايد رفت؟

پس از اين چند صباح به كجا بايد رفت؟با كدامين توشه به سفر بايد رفت؟

...نوجواني سپري گشت به بازي به فراغت به نشاط

فارغ از نيك وبد ومرگ وحيات

بعد از آن باز نفهميدم من،به چه سان عمر گذشت!

ليك گفتند همهكه جوان است هنوز بگذاريد جواني بكند،بهره از عمر برد،كامروايي بكند

بگذاريد كه خوش باشد ومست ،بعد از اين باز ورا عمري هست

يك نفر بانگ برآورداز هم اكنون بايد فكر فردا بكند

ديگري آوادادكه چو فردا بشود فكر فردا بكند»

سومي گفتهمان كه ديروزش رفت،

بگذرد امروزش،همچنين فردايش

با همه اين احوال من نپرسيدم هيچ چه سان جواني بگذشت

آن همه قدرت ونيروي عظيم به چه ره مصرف گشت؟

نه تفكرنه تعمق نه انديشه دمي

عمر بگذشت به بي حاصلي ومسخرگي

چه توناني زكف دادم مفت

من نفهميدم وكس نيز مرا هيچ نگفت

قدرت عهد شباب مي توانست مرا تا به خدا پيش برد

ليك بيهوده تلف گشت جواني هيهات!!!

...اي صد افسوس كه چون عمر گذشت معني اش فهميدم

حال مي فهمم هدف از زندگي اين است رفيق!

من شدم خلق كه با عزمي جزم ودلي مهدي عزم

پاي از بند هوس ها گسلم ،پاي در راه حقايق بنهم

فارغ از شهوت وآز وحسد وكينه وبخل

مملو از عشق وجوانمردي وزهد در ره كشف حقيقت كوشم

شربت جرات واميد وشهادت نوشم

زره جنگ براي بد ونا حق پوشم

ره حق پويم وحق جويم وپس حق گويم

آنچه آموختاه ام بر دگران نيز نكو آموزم

شمع راه دگران گردموبا شعله خويش

ره نمايم به همه گرچه سراپا سوزم

من شدم خلق كه چون مهدي زهرا باشم

نه چنين زايد وبي جوش وخروش

عمر بر باد به حسرت خاموش

...اي صد افسوس كه چون عمر گذشت معني اش مي فهمم:

حال مي پندام كه سه روزاز عمرم به چه ترتيب گذشت:

كودكي بي حاصل،نوجواني باطل،وقت پيري غافل

به زباني ديگر :كودكي در غفلت،نوجواني شهوت،در كهولت حسرت.

س.كاشاني(با تلخيص وتخلص)





، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 14 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]
به پايت ريختم اندوه يك دريا زلالي را
بلور اشك‌ها در كاسه ماه هلالي را

چمن آيينه ‌بندان مي‌شود صبحي كه بازآيي
به وقتش فرش راهت مي‌كنم گل‌هاي قالي را

نگاهت شمع آجين قبله جان غزالان است
غمت عين القضاتي مي‌كند عقل غزالي را

چه جامي مي‌دهي تنهايي ما را جلال‌الدين!
بخوان و جلوه‌اي بخشاي اين روح جلالي را

شهيد يوسفستان توام زلفي پريشان كن
بخشكان با گل لبخندهايت خشكسالي را

سحر از ياس شد لبريز دل‌هاي جنوبي‌مان
نسيم نرگست پر كرد ايوان شمالي را

افق‌هايي كه خونرنگ‌اند، عصر جمعه ی مايند
تماشا مي‌كنم با ياد تو هر قاب خالي را

كدامين شانه را سر مي‌گذارم وقت جان دادن
كدام آييينه پاياني‌ست اين آشفته حالي را

تو ناگاهان مي‌آيي مثل اين ناگاه بي‌فرصت
پذيرا باش از اين دلتنگ، شعري ارتجالي را
 

 

 

علیرضا غزوه





، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 14 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

از فاصله ای دور به هم می ریزد
بتخانه مغرور به هم می ریزد
می آیی و از صلابت هر قدمت
بت های زر و زور به هم می ریزد


 





، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 13 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

به استحضار دبیرخانه جشنواره میرسانم از آنجا که اشعار ثبت شده مهدوی برگرفته از سایت اطلاع رسانی راسخون می باشد لذا لازم دانستم از نویسندگان اشعار قبول پوزش نمایم وباآوردن نام آنها در پایین اشعار سلب مسئولیتی کرده باشم امید که باعث رنجیده خاطر کاربران محترم نشده باشم .باتشکر





، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 13 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

زهي جمال رخش كرده پرتو افشاني  
به ماه چارده و آفتاب رخشاني  
زهي ولي خدا قطب عالم امكان  
جهان جود و كرم پيشواي يزداني  
ظهور قدرت دادار حجت بن حسن  
كه ظاهر است از او كبرياي سبحاني  
نجات امت مظلوم و خلق مستضعف  
اميد مردم محروم و فيض رحماني  
سپهر مجد و شرف شمس آسمان جلال  
جمال غيب ابد شاه ملك امكاني  
اگر چه پر شده عالم زفتنه و زفساد  
مسلط اند به دنيا جنود شيطاني  
به نام صلح و دموكراسي و وطن خواهي  
زنند ضربه به شخصيت مسلماني  
گرفته است بشر راه انحراف و خطا  
به هر مكان نگرم تيره است و ظلماني  
بگيرد ار همه اقطار محنت ايام  
شب فراق شود هر چه بيش طولاني  
بمان به جا و مشو نااميد چون آيد  
امام و منجي كل مقتداي پاياني  
سليل احمد مرسل همان كسي كه خدا  
عطا نموده به او منصب جهانباني  
جهان نجات دهد از فساد و استكبار  
دوباره زنده كند راه و رسم انساني  
در آورد همگان زير پرچم اسلام  
نظام مي نبود جز نظام قرآني  
ظهور مي كند و مي كند اساس ستم  
كند زمين و زمان را زعدل نوراني  
امير معدلت آيين ومعدلت گستر  
دهد نجات همه خلق از پريشاني  
خوش آن زمانه و آن روزگار و آن ايام  
خوش آن حكومت و آن عدل و عصر روحاني


 


کلیک کنید ظهور بسیار نزدیک است

 

 

www.afsaneh2007.blogfa.com


 

عشق یعنی انتظار منتظر ....





، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 13 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

شعري از مرحوم آقاسيhttp://www.aghasi.ir/

------------------------------

با همه لحن خوش آوایی ام
در به در کوچه تنهایی ام

ای دو سه تا کوچه زما دورتر
نغمه تو از همه پرشورتر

کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی

کاش که همسایه ما می شدی
مایه آسایه ما می شدی

هر که به دیدار تو نائل شود
یک شبه حلال مسائل شود

دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه مارا عطشی دست داد

نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت

نام تو آرامه جان من است
نامه تو خط امان من است

ای نگهت خواستگه آفتاب
بر من ظلمت زده یک شب بتاب

پرده برانداز زچشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم

ای نفست یار و مددکار ما
کی و کجا وعده دیدار ما,,,

 

-------------------------

 

عمريست كه از حضور او جا مانديم
در غربت سرد خويش تنها مانديم
او منتظرست تا كه ما برگرديم
ماييم كه در غيبت كبري مانديم





، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 13 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

قصیده ای از مرحوم استاد مهدی الهی قمشه ای

ای جمال زیبایت ،ظل حسن یزدانی                                        گشته آشکاراز وی سرغیب پنهانی

ای به کشور ایمان ،شهریار بی همتا                              وی به عرصه ی امکان ،گنج علم سبحانی

آیت خدایی تو ،جان مصطفایی تو                                       قلب مرتضایی تو ،هفت سر قرآنی

بر کمال صنع خویش ،حق تبارک الله گفت               چون تو را به حسن آراست ،رب نوع انسانی

از تو بر سر آدم ،تاج عز کرمنا                                          نوح را تویی رهبر ،ز انقلاب طوفانی

زان جمال قدوسی ،پرده بر فکن کز عشق                      بر رخت شود حیران ،چشم ماه کنعانی

از رخت نقاب افکن ،راز عالمی بگشا                                      تا عیان شود بر خلق سر اول و ثانی

هم نهان و هم پیدا ،در مثل چو خورشیدی                     گرچه از نظر چندیست ،زیر ابر پنهانی

راه سخت و منزل دور ،شام تار و مه بی نور            پای  خسته ،دل رنجور ،رهبرا تو خود دانی

خاطر (الهی )را از رخت چو ماه افروز                   کز عمت شب هجران ،در هم است وظلمانی

(با تلخیص )





، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 13 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]
(تعداد کل صفحات:11)      1   2   3   4   5   6   7   8   9   10   >