یار امام زمان
 
عضو باشگاه وبلاگ نویسان راسخون بلاگ
 
آخرين لبخند

صبح با قايق رفت جلو. مدام خودش را نفرين مي‌كرد، كه چرا با گردان اسماعيل نرفته. به كنار اسكله كه رسيد، جا خورد. بدنش لرزيد. بچه‌ها روي ميله‌هاي تيز خورشيدي دراز كشيده بودند. صورت‌هايشان هنوز سبز نشده بود كه اين ميله‌ي تيز از كمرشان بيرون آمد.
خونابه زير شكم‌هايشان، اطراف ميله‌هاي خورشيدي را سرخ كرد. آب رفته بود كه خورشيدي‌ها سرشان آمده بود بيرون. اين‌ها بچه‌هاي گردان غواص بودند كه خورشيدي‌ها را بغل گرفته بودند تا پيكرشان روي آب شناور نشود و كمين دشمن متوجه حضور نيروها نشود.
اشك در چشمانش حلقه زد، يكي از آن‌ها را مي‌شناخت. سربند سبز بر سر داشت. به زحمت انگشتان او را از لاي خورشيدي بيرون كشيد. نمي‌دانست گريه كند، داد بكشد، فقط سرش را به سر او نزديك كرد، هنوز لبخند بر لبش بود.

منبع: مجله فكه - صفحه: 9





، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 13 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]