آزادي خرمشهر
يكي از همرزمامون كه بچه خرمشهر بود تعريف ميكرد: وقتي عراقيها وارد خرمشهر شدن خيلي جنايت كردن، از كشت و كشتار پير و جوان و زن و بچهها تا به ***** به دختران و مادران با عفّت، از هيچ عمل وحشيانهاي كم نذاشتن. ميگفت: من كه اينها رو با چشم خودم ميديدم خيلي ميترسيدم چون خواهرم توي چند تا كوچه پايينتر از ما زندگي ميكرد، و اون هم آدمي نبود كه خيلي راحت زندگيش رو ول كنه و بره. با عجله رفتم سراغش. وقتي به در خونهشون رسيدم با عجله با مشت به در ميكوبيدم كه زودتر در رو باز كنه. وقتي در رو باز كرد بهش گفتم: پس چرا هنوز راه نيفتاديد! دشمن ديگه وارد شهر شده... پس چرا منتظريد! خواهرم گفت: علي رفته. هنوز برنگشته. منتظر اوئيم. علي دامادمون بود. از اون آدمهاي كله شق. گفتم: شما جمع كنيد بريد اون هم مياد. گفت: حالا بعداً ميريم. هر چي اصرار كردم فائده نداشت. من هم بايد با بچه محلامون ميرفتم خط. اين بود كه ولش كردم بحال خودش و رفتم. دشمن وارد شهر شده بود و وحشيانه مياومد جلو. ما هم از صبح تا ظهر مدام با عراقيها در تعقيب و گريز بوديم. ديگه دشمن به محل ما رسيده بود. من خيلي نگران خواهرم بودم. سر محلمون كه رسيدم يه چيز ديدم كه داشتم شاخ در ميآوردم. خواهرم با دو تا كوچولوهاش يه جيپ 106 گير آورده بودن. بچهها گلوله ميآوردن ميدادن مادرشون اون هم چادرش رو بسته بود به كمرش و مدام شليك ميكرد. غرور همه وجودم را گرفته بود. با عجله رفتم و سراغ علي رو گرفتم. خواهرم كه من رو ديد اشكش سرازير شد و گفت: علي هنوز نيومده. بهش گفتم ازش برات خبر ميگيرم. از دوستانش سراغش را گرفتم گفتن كه شهيد شده... يادش بخير
يكي از همرزمامون كه بچه خرمشهر بود تعريف ميكرد: وقتي عراقيها وارد خرمشهر شدن خيلي جنايت كردن، از كشت و كشتار پير و جوان و زن و بچهها تا به ***** به دختران و مادران با عفّت، از هيچ عمل وحشيانهاي كم نذاشتن. ميگفت: من كه اينها رو با چشم خودم ميديدم خيلي ميترسيدم چون خواهرم توي چند تا كوچه پايينتر از ما زندگي ميكرد، و اون هم آدمي نبود كه خيلي راحت زندگيش رو ول كنه و بره. با عجله رفتم سراغش. وقتي به در خونهشون رسيدم با عجله با مشت به در ميكوبيدم كه زودتر در رو باز كنه. وقتي در رو باز كرد بهش گفتم: پس چرا هنوز راه نيفتاديد! دشمن ديگه وارد شهر شده... پس چرا منتظريد! خواهرم گفت: علي رفته. هنوز برنگشته. منتظر اوئيم. علي دامادمون بود. از اون آدمهاي كله شق. گفتم: شما جمع كنيد بريد اون هم مياد. گفت: حالا بعداً ميريم. هر چي اصرار كردم فائده نداشت. من هم بايد با بچه محلامون ميرفتم خط. اين بود كه ولش كردم بحال خودش و رفتم. دشمن وارد شهر شده بود و وحشيانه مياومد جلو. ما هم از صبح تا ظهر مدام با عراقيها در تعقيب و گريز بوديم. ديگه دشمن به محل ما رسيده بود. من خيلي نگران خواهرم بودم. سر محلمون كه رسيدم يه چيز ديدم كه داشتم شاخ در ميآوردم. خواهرم با دو تا كوچولوهاش يه جيپ 106 گير آورده بودن. بچهها گلوله ميآوردن ميدادن مادرشون اون هم چادرش رو بسته بود به كمرش و مدام شليك ميكرد. غرور همه وجودم را گرفته بود. با عجله رفتم و سراغ علي رو گرفتم. خواهرم كه من رو ديد اشكش سرازير شد و گفت: علي هنوز نيومده. بهش گفتم ازش برات خبر ميگيرم. از دوستانش سراغش را گرفتم گفتن كه شهيد شده... يادش بخير
منبع: مجله فكه - صفحه: 15