یار امام زمان
 
عضو باشگاه وبلاگ نویسان راسخون بلاگ
 
علاقه‌ي عجيبي به اسم علي داشتم. يك شب قبل از تولد غلام‌علي خواب ديدم در يك سالن بزرگي كه پر از جسد مرده بود، آقايي نوراني كليد و تسبيحي به من داد و گفت: اين كليد و تسبيح را به هيچ كس نده و هميشه پيش خودت نگه دار. هر كس هم خواست اين‌ها را از تو بگيرد، بگو: « اين‌ها را حضرت علي (ع) به من داد. » اين شد كه من از آن خواب به جاي علي، اسم بچه‌ام را غلام‌غلي گذاشتم. -از چهار سالگي گذاشتمش مدرسه، نمي‌خواستم زياد در كوچه‌ها سرگردان باشد. گفتم همين طوري در كلاس باشد. اما پايان سال از همه‌ي درس ها بيست گرفت. وقتي 7 سالش شد، تا سال سوم دبستان را با بهترين معدل پشت‌سر گذاشته بود؛ اما ديگر مدارس قبول نمي‌كردند او سر كلاس بنشيند؛ به ناچار او را در مدارس متفرقه ثبت‌نام كرديم. -ديپلمش را كه گرفت، رفت دانشگاه. رشته‌ي انرژي اتمي. خيلي با آقاي شرافت رابطه داشت به قول معروف از ايشان خط مي‌گرفت. چند سال پيش كه در عالم رؤيا غلام‌رضا را ديدم، گفت: «‌ مادر هر وقت بهشت زهرا (س) مي‌آيي، اول برو سر مزار شهيد شرافت بعد بيا مزار من» جالب اين كه تنها چند ماه بعد از حادثه‌ي هفتم تير به شهادت رسيد. -حمام كه مي‌رفت، با آب سرد دوش مي‌گرفت. مي‌گفت: اگر يك وقت ساواكي‌ها من را گرفتند، مي‌خواهم بدنم زير شكنجه قوي باشد. بعضي اوقات مي‌گفت: مادر به من مشت بزن مي‌خواهم بدنم را ورزيده كنم. -هيچ وقت فراموش نمي‌كنم يك شب آمد خانه؛ در همين راه پله ها ايستاد و شروع كرد قش‌قش خنديدن. پرسيدم: چرا اين جوري مي‌خندي؟ جواب داد: آن قدر ترقي كرده‌ام كه به من تهمت زده‌اند: پيچك مزدور است؛ قاچاق فروش است ... -مرخصي كه مي‌آمد، اول مي‌رفت ديدن امام (ره) وقتي هم كه دوباره اعزام مي‌شد، از زير قرآن ردش مي‌كردم. غلام‌علي هم سلامي مي‌داد به آقا امام حسين (ع) و مي رفت. چندين بار هم به شدت مجروح شده بود. يك بار تير به ابروهايش خورده بود. مدام مي‌ترسيد كه مبادا به شهادت نرسد. -اهل محل او را خيلي دوست داشتند. يك بار بقال محل وقتي فهميد او در بيمارستان 503 ارتش بستري است، مغازه‌اش را ول كرد به امان خدا و به ملاقات غلام‌علي آمد. -خطبه‌ي عقدش را امام (ره) خواند. بعد هم مرا گذاشت خانه و خودش رفت منطقه؛ اين جور وقت‌ها اعتراض مي‌كردم، مي‌گفت: « زندگي من وقف اسلام است. » خودش را به امام (ره) و انقلاب بدهكار مي‌دانست. -اصرار داشت مرا به زيارت شاه عبدالعظيم ببرد، اما قسمت نشد. اين اواخر يك آكواريومي درست كرده بود و 7 الي 8 ماهي در آن انداخت. شايد مي‌خواست بعد از شهادتش يك جوري من را سرگرم كند. خيلي با من شوخي مي‌كرد. مي‌ايستاد كنار ديوار و تكان نمي‌خورد. مي‌گفت: « فرض كن من شهيد شده‌ام و در قاب ايستاده‌ام. » -حالا هر پنج‌شنبه به زيارتش در قطعه‌ي 24 بهشت‌زهرا (س) مي‌روم. كمي درد دل مي‌كنم كمي شكوه و بعد بلند مي‌شوم مي‌آيم خانه و احساس مي‌كنم غلام‌علي هميشه همراهم است ...
راوي:کبري اسلامي علي آبادي
منبع:پايگاه اطلاع رساني تبيان




، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 13 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]